هرشب صدای همهمه و صحبت های شبانه از بیرون، توی کوچه، میشنوم.
هر شب فکر میکنم به حنجره انسان و آوا ها.
و احساس غربتی در شنیدن این همهمه به من دست نمیدهد.
لابد باید به نظر بدیهی برسد، که در دقت است که متوجه غربت میشوم.
وقتی از vala گفتن شان یا ایک ایک کردنشان، زمختی زبان هلندی را حس کنم، واقعا متوجه غربت میشوم ولی مگر انسان در دقت هایش انسان است و نه در همهمه هایش؟
عجب سوال بیجا و دم دستی ای.
همه چیز اینقدر هم ساده نیست.
مثلا پدرم فکر میکند که فرانسوی
چشمه ها در زمزمه، رودها در شست و شوموج ها در همهمه، جویبارها در جست و جوباد در حال قیام، کوه در حال رکوعآفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوع...چشمه ها در زمزمه، رودها در شست و شوموج ها در همهمه، جویبارها در جست و جوباد در حال قیام، کوه در حال رکوعآفتاب و ماهتاب، در غروب و در طلوعسنگ پیشانی به خاک، ابر سر بر آسمانمثل این گنبد خَم شده، قامت رنگین کمانابر در حال سفر، آسمان غرق سکوتبر سر گلدسته ها، بال مرغان در قنوتکاسه ی شبنم به دست، لاله می گیرد وضوب
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تقتقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بیرحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمهها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همهچیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیهام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
سلام "ری را"ی عزیز.
الان که این نامه را برایت مینویسم در آغوش امن خدا هستی.
راستش را بخواهی خواستم با تو،صحبت کنم.در این همهمه ی افکار کسی نیست به حرفایم گوش دهد و از آنجایی که تو افکاری برای همهمه نداری حرف هایم را با دقت بیشتری گوش میدهی.
راستش را بخواهی اینجا هوا خوب نیست.آتش بود که به پا شد در این چند مدت،حسابی
هوا پر از دود شده.هیچ چیز را نمیشود درست دید.
خفقان دارد،نمیشود نفس کشید.بغض های زیادی فرو خورده میشود که برای قلب ضرر دارد.
قلب های ز
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
چند روزی است که دلم هوای نوشتن کرده بود. نوشتن در وبلاگ آرامم میکند؛ چیزی شبیه به آنهایی که شبانه در دفتر خاطراتشان چیزکی مینویسند. از اینستاگرام و تلگرام و توییتر و آن دنیای شلوغ بیرون که خسته میشوم بهسراغ وبلاگم میآیم. اینجا هیچ چیزی ندارد و همین هیچچیز نداشتنش قشنگش کرده!
اما چه میخواستم بنویسم؟! هیچ! راستش را که بخواهید حرف برای گفتن زیاد دارم؛ اما فراموش کردهام. در آن گوشه ذهنم کلمات فریاد میکشند؛ ولی آنقدر صدایشان
سلام "ری را"ی عزیز.
الان که این نامه را برایت مینویسم در آغوش امن خدا هستی.
راستش را بخواهی خواستم با تو،صحبت کنم.در این همهمه ی افکار کسی نیست به حرفایم گوش دهد و از آنجایی که تو افکاری برای همهمه نداری حرف هایم را با دقت بیشتری گوش میدهی.
راستش را بخواهی اینجا هوا خوب نیست.آتش بود که به پا شد در این چند مدت،حسابی
هوا پر از دود شده.هیچ چیز را نمیشود درست دید.
خفقان دارد،نمیشود نفس کشید.بغض های زیادی فرو خورده میشود که برای قلب ضرر دارد.
قلب های ز
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریمنه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهستامروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی راتیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خوابگفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیدار
صوتِ نوبت به نوبتِ قاریان قرآن
اشک های ریز ریزِ آسمان ;باران
تلاش خادمان برای بازکردنِ چترهای پارچه ای حرم
همهمه ی زائران و خیس شدن به پهنای صورت
این همه را چطور به یاد آورد و دل تنگِ حرم نشد؟!
کاظمین تنها حرم ِِ امام هفتم نیست برایم
کاظمین خانه ی پدری است ...
دلم برای حریمت تنگ شده پدر!....
مرا بخواه.
#دلم_ میخاد بازم_ دِعبل و زلفارو_ بخونم
#حتی_ زنِِ رقاصه_ هم آخر_هدایت شد
آری_ غمِِ آقا _فقط مومن نماها_ بود
نگو که دوستم داری اما قدرت جنگیدن به خاطر مرا نداری
نگو که عاشق منی اما کشته شدن به خاطر مرا نمی خواهی
نگو که دلت پر از گریه است اما اشکی به چشمانت نمی آید
نگو که شیرینی دوست داشتن را طالبی اما تلخی هایش را نمی خواهی
دوست داشتن، همان جنگیدن است.
جنگیدن، کشته شدن است.
کشته شدن، یتیم ماندن بچه هاست و بی فرزند شدن مادر ها.
تمام شدن، تنها منزلگاه عاشق است.
+آنچه کرده ایم، خود می گوید که چه می خواهیم.
"آتشِ بدونِ دود/نادر ابراهیمی"
کاش میتونستم بعضی لحظهها رو ذخیره کنم، اونموقع میشد گوشهای تویِ همهمههای این دنیا وقتی بیقرارم حسشون کنم، درست مثل این روزای گرمِ نفس گیر ، اگه میشد بتونم اون حسو بگیرم میون دستام، چشمامُ ببندم و به جونم تزریق بشه... حتی تصور و فکر بهش هم هرچند گذرا اما حالمُ خوب میکنه.شاید اگه اینطور بود سختترین تصمیمات هم تو شرایط بد با خوشبینانهترین حالت ممکن گرفته میشد...
+یادداشت شماره ۷
شما امروز احساس شلوغی و همهمه میکنید، انگار که دنیا به آتش کشیده شده است!! با این وجود هر چه که میگذرد اطمینانتان به خودتان کمتر میشود. حس و حال شما مدام در حال تغییر کردن است و به خاطر همین پیامهای درهم برهم و پیچیدهای دریافت میکنید و همچنین در پنهان کردن احساساتتان زیاد موفق نیستید. بااین وجود به نفعتان است که بین مسائلی که سریع باید بهشان رسیدگی شود و اهداف بلند مدتان تعادل برقرار کنید. شما بیشتر از آنچه فکر کنید وقت دارید.
ا
دانلود آهنگ جدید امیر فرکوش به نام منزوی
Текст песни Monzavi Amir Farkoush
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریمМы пропускаем шепот, мы ненавидим шум
نه طاقت خاموشی، نه تابِ سخن داریمМы не можем терпеть, мы не можем говорить
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
ادامه مطلب
امروزه یکی از شاخص های تضمین سود دهی واحدهای تولیدی بنگاهای تجاری وفروشگاه هاوغیره ...ارائه طرح های موفق تبلیغات است.در میان همهمه وغوغای مبادلات ومعاملات ورقابت تجاری تصور فروش کالایی بدون در نظر گرفتن تبلیغاتی بیشتر به افسانه می ماند تا حقیقت.امروزه تبلیغات راباید جز رکن جدایی ناپذیر در کسب وکارها دانست صاحبان مشاغل امروزه به اهمیت تبلیغات در کسب وکارشان پی برده اند ومیدانند که تبلیغات در افزایش مشتری ودر نتیجه افزایش فروش آنها سهمی ر
از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود. همهی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ تازه متوجه همهمهی بیرون اتاق شدم. سینهخیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صدای همهمه ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بینالمللی
ماه می خواند، آسمان می داند و ابر می بارد. در میان ستارگان همهمه است. فریادی از ماه که سکوت را شکسته، سکوت آسمان که سنگین است و زجه ابرها که بی پایان کشیده می شوند. ماه انتظار تنهایی را می خواند، آسمان انتظار تنهایی را می کشد و ابرها انتظار رفته را می گریند.
کیستی؟
ماه در انحنای سکوت شب کوچه؟
آسمانی نشسته بر لب پنجره پرده کشیده؟
یا ابری در تاریکی اتاق چمبره زده؟
و اما پایان نمی دهم بدون تو، زمین. تو در انتظار چیستی؟ نمی دانی؟ ترسم از همین است. پر
" درون آینه ی روبرو چه می بینی؟تو ترجمان جهانی ، بگو چه می بینی؟تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟تو هم شراب خودی هم شراب خواره ی خودسوای خون دلت در سبو چه می بینی؟به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ایمیان همهمه و های و هو چه می بینی؟به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امیدکه سوخت در شرر آرزو ، چه می بینی؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بَرَدَش سو به سو چه می بینی؟ ”
― حسین منزوی
میپرسه که "خانوم قد مهمه یا سن؟" متوجه سوالش نمیشم و مکث میکنم. یکی از ته کلاس میگه "معلومه که سن". بغل دستیش میزنه تو سرش و میگه "قد مهمه داداش". همهمه میفته و هر کدوم نظر متفاوت میدن. آخرش برای ختم داستان مجبور میشم برای این دو گزینهی بیربط به هم، دو سه بند توضیح بدم و تشویقشون کنم به تغذیه سالم و ورزش! چیزی که برام جالبه نظرات عجیب و فانتزی و ذهن بدون چارچوبشونه. آدم بزرگا ذهن باز و روشن و بدون منطق و محدودیت بچههارو به مرور شبیه به خو
نفس دیدارهای دانشجویی بهنفع «او»ست. در فرصتِ محدودی در همهمه نوچههایش باید حرفهایی را بزنی که فرصتی برای تبیین اصولی آنها دربرابرِ رسانهها نداری، و بهجای تو، او وقت بینهایتی دارد تا با اطلاعاتِ تحریفشده، و با استدلالهای احمقانه دوباره اذهانی را سمتِ خودش بکشاند که بهراحتی خامِ مغلطهها میشوند. فرداش هم نوچهها گوشه عکست با فونت درشت مینویسند «این یعنی آزادی بیان» و پخشِ کلونیهای مجازیشان میکنند، چون جلوی چشم هم
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتاد
.
قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید
اشک من و فاطمه دوباره در اومد
حدودا دوازده شب بود که رسیدیم مشهد
و دوباره ماجرای اتوبوس و بعد هم تو هتل مشخص کردن اتاق ها
اتاق ها دو نفره سه و چهار و شش نفره بودن
بچه ها از قبل هم اتاقی هاشون رو مشخص کرده بودند و یه سریشون هم که اینکار و نکرده بودند رندوم با هم گذاشته بودند
ممع کردن مدارک همشون و تحویل اتاق و برنامه ی کاروان کار حصرت فیل بود
کل هتل از همهمه رو هوا بود
اد
دانلود رمان عالیع به قلم فهیمه رحیمی
خلاصه داستان
زنگ خانه و لحن زنگدار مهربانو که گفت آمدم، عالیه را از اتاق بیرون و از بالای پلهها به تماشای تازه واردین کشاند. در همهمه سلام و احوالپرسی و رد و بدل شدن بوسه بر گونه، عالیه مهمانان را ارزیابی میکرد. سن پنجاه سال به بالا. موها رنگ شده. لباسها اتوکشیده و مدلها سنگین و متناسب با سن آنها. کت و دامن تابستانی. رنگ سپید، شکلاتی، نارنجی و بنفش کمرنگ. عالیه در مقابل آینه ایستاد دستی به موهای
«مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آنها را به بند خویش کشیده است. سقوط تو از بند برایشان، همانقدر جذاب است که بندبازیات. گامهای روی بند را نه به خاطر همهمهی تشویق آنها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند همچنان بر لبانت باقی بماند.»
از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی
این حرفها بنظرم ازونهاست که باید همیشه کنار دست خودم داشته باشم. درست مثل معنی موفقیت امرسون.
مراسم هنوز شروع نشده بود. دلم آشوب بود. ترکیبی از صداهای مختلف در فضا، صدایی شبیه آهنگ فیلم های ترسناک ایجاد کرده بود تا جوی معنوی و دوست داشتنی. باورم نمی شد پچ پچ کردن صد و چند نفر بتواند این قدر آزار دهنده باشد. سعی می کردم تمرکزم را از صدا به سمت افکار دیگر جهت بدهم ولی موفق نمی شدم. چند بار تصمیم گرفتم فرار را بر قرار ترجیح دهم، علاقه ام به هم نوا شدن با ندبه خوانان اولین جمعه سال اجازه نمی داد.
در همین کشمکش ها بودم که فرشته مثل گلوله ای آت
سوت قطار می پیچه توی سرم ، همهمه شد باز خبری دویده
واگن ها میشه خالی و دل من ، آره آره به مقصدش رسیده
ورودی صحن تو هستم آقا ، بی نفس اضافه وارد میشم
دستم و روی سینه می گذارم و ، فقط به زیر لب سلامی میدم
تموم حرفام میشه توی سلام ، خلاصه ی خلاصه ی خلاصه
دست خالی اومده ام آقا جون ، همراه من چن تا تیکه لباسه
قدم قدم به سمت یک پنجره ، سقاخونه دوباره غوغا شده
توی صف شلوغ اون می ایستم ، حادثه ها برام چه زیبا شده
میون آینه کاری های حرم ، شکسته ام حال خوشی ند
دلم برات تنگ میشه نسرین!گاهی گمت می کنم!و گاهی انگار قرن ها ازم فاصله می گیری!و گاهی باید در پس حجاب های بسیار تیره ی فکری به دنبالت بگردم!دلم برایت تنگ می شود نسرین!بیش از حد تنگ می شود!مانند کودکی که مادرش را در همهمه ی افکار و حرف ها و نقل قولها گم میکند..و سراسیمه و وحشت زده به دنبالت می گردم!#دلنوشته_به_خود
پ.ن:حلما گاهی میره پشت پرده قایم میشه، میگه: "من نیست!.. من کو؟"
بعد میاد بیرون میگه: "ایناهااااش.." و میزنه زیر خنده.این برای او فقط یک ب
پلان اول:یوسف که با یقین عهد و پیمانی بسته در یه عملیات موج انفجار به مغزش گرفته .
پلان دوم : در نگاه پر از کنایه دیگرانسال ها بعد یوسف همواره فریاد می زند مرا عهدی بود با جانان!!!!.
پلان سوم : در همهمه جمعیت ، یوسف چشم انتظار محبوبش جان میده!!.
خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صدای خودم را می شنوم که کلماتی ازکتاب " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " را زمزمه می کنم. اما بیرون همهمه ای است. گنجشک هایی که روی دو درخت توت پشت پنجره نشسته اند بی وقفه سر و صدا می کنند. اما من در سکوت خانه به جامعه شناسی فکر می کنم . به معلم سال اول دبیرستان مان آقای رازبان . به آن هیکل ترکه ای و کت و شلوارهای کبریتیِ تیره اش. به آن سر بی مو و براق، که همیشه سعی داشت موهای بلند پشت گوش را از
بگبیگ : چه کسانی شاکیاند ؟
[بگ بیگ ، ویلی پاانداز و موسی تثلیث از جا برمیخیزند]
مردها : نگاه کنید ! اینها شاکیاند .
اینها هستند که شکایت دارند .
ویلی پاانداز : صدور حکم ، ریاست محترم دادگاه !
بگبیگ : با توجه به موارد مخففه و ارفاق دادگاه بخاطر وضع نابسامان اقتصادیِ متهم ، تو پاول کرمن محکوم میشوی
موسی تثلیث : بخاطر دخالت غیرمستقیم در قتل دوستت
بگبیگ : به دو روز حبس
موسی تثلیث : از آنجهت که امنیت و آرامش را برهم زدی
بگبیگ : به دو سال محر
مثل قابِ منظرههای زیبا و آدمهای دوستداشتنی در عکس و فیلم، من هم دوست دارم صداها را قاب بگیرم. صدای پرندههای اینجا، صدای پرندههای آنجا، صدای آکاردئون نوازندهی مترو، نیانبانِ کنار خیابان، همهمهی آدمها، محو شدن قدمها، گاهی وقتها صدای سازم، لهجهی معلم فرانسه. آنوقت مثل یک آلبوم دور یکییکی مرورشان کنم.
این نقشی است بر دیوارهی احوالات آن چهار نفرِ میخشده در مترو بعلاوهی من.
If you cannot see the audio controls, listen/download the audio file here
بحرطویل
بسم رب الشهداء والصدیقین
این همهمه از نای نوای ثقلین است
یاد از دل خونین حسین است
قتیل الودجین است
ضیاء القمرین است
او همانست که میگفت : اناالفضة وابن الذهبین است
و همان زاده و ابن العلمین است
که پریشان شده از زلف دوعین است
بخداوند قسم نوای نی قین است
همو وارث بدر و احد و جنگ حنین است
پدرش قائم صل القبلتین است
بر سر نی زبانش چو لسانٌ شفتین است.
غریب است و قریب است
حبیب است و نمای
در میان هرج و مرج ها ...
در میان همهمه ها...
در میان آشوب ها...
تو باید سکوت کنی، سکوتی از جنس اجبار!
هر بار لب به اعتراض می گشودی، ندایی از سوی آنها بر سرت نهیب می زد:
هیس! تو حق حرف زدن نداری...!
گویی، آنها می پندارند تو انسان نیستی، تو درد نداری، تو زجر نمیکشی، تو، موجودی هستی از جنس سنگ که در میان آنها چشم گشوده و حق اعتراض ندارد...
گاهی اوقات با خود میگویی شاید آنها فولادی آبدیده هستند که طوفان های اطرافت را نسیم و درد هایت را «لوس بازی» می نامد.
شنیدن
من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بتخانه برمیگردی برای مناجات و بتها را شکسته مییابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشتهای، تا تماشاگر داخلشدنِ مصرترین ذرههای نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح مینامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه میتوانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در
در باز شد؛ برپا ! برجا !
درس اول: بابا آب داد، ما سیر آب شدیم
بابا نان داد، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودیم
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم؛
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت!
و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم؛
زرد شدی
من خودم را به خودت یکسره پیوند زدم
با تو غمگین شدم از دست تو لبخند زدم
به تو گفتم که از این بعد بیا ما بشویم
قیدِ من را وسط قاعده هرچند زدم
خسته و خردتر از همهمه ی شهر تورا
با تمامیِ نقاطِ بدنم بند زدم
شاعران در گذر بابِ فداکاریِ عشق
دل به هر گوشه ی دریا که نوشتند زدم
من علی رغمِ اصولِ ابدِ دلداری
چای در سینه ی شیرین شده ی قند زدم
«ناصرتهمک»
بهم میگی: "آرنور... آرنور بلند شو." من سرم گیج میره. میشنوم کسی با وحشی گری میکوبه به در. همه چیز همراه با اون کوبیده میشه تو صورتم. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. به پام افتادی و گریه میکنی: "داری اشتباه میکنی. ما دیوونه بودیم." تو میگی نباید اینجا میبودیم. من چشم هام غرق خونه، حرف هاتو که میشنوم قلبمم غرق خون میشه. سرم گیج میره. بوم بوم بوم... بس کن لعنتی. گریه ام میگیره. نعره میکشم از درد. تو گریه میکنی. صدای گریه تو و بوم بوم بوم... با دو دستم روی میز میکوبم.
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟
هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"
کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته تو راه مر
باد سرد شدیدی میاد که سوز نداره . یه باد خنکِ زیبا که انگار قراره فردا بارون بیاد . رادیو یه آهنگ گذاشته که همهمه بچه ها نمیذاره بفهمم واقعا صدای داریوشه یا نه ولی زیبا بود ولی زود تموم شد و قطع یه یقین داریوش نبوده. بعد گوینده گفت حالا که الان همه جا جشن و سروره یه آهنگ شاد میذاریم براتون ...پشت سریم داشت گزارش میداد که یه ساعت رفتم کتابخونه چیزایی که امروز بهمون گفتن رو یه دور خوندم میرم خوابگاه دوباره می خونمشون ، شاید خوب باشه . بیدل رو برمی
کتاب او در میان ماست : حسین شریعتمداری، نشر کیهان
معرفی:
خیلی غمگین بود وقتی جبرائیل دلیل ناراحتی اش را پرسید فرمود: برای امتم می ترسم ازقیامتشان, جبرائیل دوباره آمد:خدایت فرمود: آنقدر ازامت تو ببخشم که راضی شوی.خواندن این کتاب لحظاتی ما رو گره می زنه به بهترین بنده خدا, همون که مهمترین نگرانی اش خوشبختی مابوده…..
بریده کتاب(۱):
انوشیروان وحشت زده ازخواب برخواست……..همهمه ای مرموزهمه جای کاخ رافراگرفته بود. واهمه ای ناشناخته به جان انوشیروان
میهمانی بود. همه
گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی
زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، سکون
چشمانش را بر هم زد. خودش بود.
دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب
بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق
کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک
تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های
وبلاگ زدیم چه وبلاگی:)
نویسنده هاش منم و مبینا جونم دیگه:))
دوست داریم یه نگاهی در خدمتتون باشیم:)
اگه دوست داشتید کلیک کنید:)
تشکر از توجه شما:)
.
.
دل خوشم با نفسی
حبه قندی
چایی
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه دنیایی
دلخوشی ها کم نیست
دیده ها نابیناست...!
سهراب سپهری
.
.
امروز رفتم وبلاگای قدیمی رو سر بزنم ببینم کجان اینا پس، یکی از دوستام بهم پیام داد فهمیدم هست هنوز، بقیه وبلاگاشون پاک شده بود، یا غیر فعال بود، بعضیاشون یه جوری از وباشون رفته بودن ک
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم
کاش از دایره ی بندگی اش خط نخورم
سال ها حضرت تَوّاب خطابش کردم
بدم اما به خدا نوکری فاطمه را...
نه به امید ثواب و نه عقابش کردم
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
تو
✅ ناگهان چقدر زود دیر می شود!در باز شدبرپا! بر جا !درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.بابا نان داد ، ما سیر شدیم...اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانیشانو کوکب خانم چقدر مهمان نواز بودو چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودندکوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیمو در زندگی گم شدیم.همه زیبایی ها رنگ باخت...!و در زمانهای ک زمین درحال گرم شدن است قلبهایمان یخ زد!نگاهمان سرد شد و دستانمان خستهدیگر باران با ترانه نمیبارد!و ما کودکان د
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد...
برپا !... بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم...
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان...
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند...
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت...!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته...
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و
مدرسه ها وا شده
همهمه برپا شده...
زهرای بابا سلام
یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی. هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و م
سوت قطار می پیچه توی سرم ، همهمه شد باز خبری دویده
واگن ها میشه خالی و دل من ، آره آره به مقصدش رسیده
ورودی صحن تو هستم آقا ، بی نفس اضافه وارد میشم
دستم و روی سینه می گذارم و ، فقط به زیر لب سلامی میدم
تموم حرفام میشه توی سلام ، خلاصه ی خلاصه ی خلاصه
دست خالی اومده ام آقا جون ، همراه من چن تا تیکه لباسه
قدم قدم به سمت یک پنجره ، سقاخونه دوباره غوغا شده
توی صف شلوغ اون می ایستم ، حادثه ها برام چه زیبا شده
میون آینه کاری های حرم ، شکسته ام حال خوشی ن
تیپ بهاره افشاری در روسیه بازیگر زن کشورمان که بتازگی به روسیه سفر کرده است با انتشار عکسی از خود در شهر سن پترزبورگ , پیج خود را بروز رسانی کرد. بهاره افشاری برای اکران فیلم سریک مدتی است که به روسیه و شهر سن پترزبورگ سفر کرده است
بهاره افشاری بازیگر کشورمان عکسی از خودش را در سن پترزبورگ روسیه منتشر کرده است.
بهاره افشاری نوشت:
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
تشویش هزار آیا وسواس هزار اما
کوریم و نمی بینیم
چای ماده مهمی است که عده ای از مردم آن را دم میکند و گاهی عدهای دیگر آن را می نوشند نوشیدن هر ماده جایز نیست و احتیاط بر فعل آن است گویا افعال ما مانند اعمال ماست پس برای بهبود وضع کلیه بیماران تالاسمی بهتر است چای را با فالوده بخوریم البته پرخوری ماده ایست بسیار مفید و ما همیشه به فکر فایده فواید خود خواهیم بود البته کار بسیار بدی است که کاربرد مشتقات چای حذف شده و ما از این بابت مورد عنایت گرفته شده ایم ای کاش جذر را آموخته بودم تا دیگر مش
چای ماده مهمی است که عده ای از مردم آن را دم میکند و گاهی عدهای دیگر آن را می نوشند نوشیدن هر ماده جایز نیست و احتیاط بر فعل آن است گویا افعال ما مانند اعمال ماست پس برای بهبود وضع کلیه بیماران تالاسمی بهتر است چای را با فالوده بخوریم البته پرخوری ماده ایست بسیار مفید و ما همیشه به فکر فایده فواید خود خواهیم بود البته کار بسیار بدی است که کاربرد مشتقات چای حذف شده و ما از این بابت مورد عنایت گرفته شده ایم ای کاش جذر را آموخته بودم تا دیگر مش
میان همهمه ی شهر باطنا خسته
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
صدا کشاند مرا سمت خویش تا مسجد
چقدر خاطره دارم هنوز با مسجد
کنار حوض آبی آنجا کنار ماهی ها
نشسته ام مقابل لبخند شمعدانی ها
نشسته ام مقابل آن منبری که چوبی بود
مرور خاطرهایم چه حس خوبی بود
و کودکانه میان حیاط می خندید
همان که روی سرم آب حوض می پاشید
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
تمام صحن ،سکوت و دو چشم من بسته
رسید بانگ موذن به نغمه ی دلخواه
و گفت اشهدا ان علی ولی الله
میان رفت و آمد وقت
میان همهمه ی شهر باطنا خسته
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
صدا کشاند مرا سمت خویش تا مسجد
چقدر خاطره دارم هنوز با مسجد
کنار حوض آبی آنجا کنار ماهی ها
نشسته ام مقابل لبخند شمعدانی ها
نشسته ام مقابل آن منبری که چوبی بود
مرور خاطرهایم چه حس خوبی بود
و کودکانه میان حیاط می خندید
همان که روی سرم آب حوض می پاشید
صدای بانگ اذان می رسد ز گلدسته
تمام صحن سکوت و دو چشم من بسته
رسید بانگ موذن به نغمه ی دلخواه
و گفت اشهدا ان علی ولی الله
میان رفت و آمد وقت ا
تو راهروی خانهی همان عضو هیات مدیره بودم که یکی اومد گفت: تو این خانوم رو زدی!
بیا بیرون ببینم.
رفتم بیرون دیدم اون دوتا خانوم، جار و جنجال راه انداختند که آره، این آقا ما رو زده!
یکی دوتا از همسایهها اومدن جلو و به من گفتن: تو این خانوم رو زدی؟!
من داشتم تعریف میکردم که یکی از اون خانومها حمله کرد و دوباره من رو زد.
به خاطر این حرکت وحشیانه، اینجا همه به اون خانومه مشکوک شدن.
من چند بار برای افراد مختلف اصل ماجرا رو تعریف کردم.
در همین حین
دلم میخواست بیشتر صدای حاج قاسم را بشنوم که شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود :«حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانکهاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!»
همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست :«بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!»
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان د
(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. زنان و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاد
احساس خیلی خوبی به شهر بندرعباس دارم.یه خورده گدا زیاد داره ولی در کل محیطش رو دوست دارم.مردم خوبی هم داره و رفتارشون با مهاجرین بدک نیست.دریاش هم خیلی قشنگه.دانشگاه آزادش هم که امروز رفتیم آزمون استخدامی دادیم قشنگ بود و بافت جالب بندری داشت.یه جورایی شهر زنده و پویایی هست.بدترین جای دنیا هم به نظر من عسلویه هست.هوای کثیف ، محیط زیست نابود ، مردم نه چندان خوب ، امکانات صفر و ...!
کاش میشد همین قشم برام اوکی میشد و یه خورده از این هیایو و همهمه ا
فرسوده دل و جانم آشفته ای در خوابم رهسپار اندر شب
خوابی شده آزارم
در شبی تار و سیاه
قایقی می سازم دور از همهمه خوابستان آسمان است آرام
وستاره هایی که می درخشند در یک قاب سیاه
مثل زیبایی ماه
همه جا تاریک است
نوری از زمزمه عشق چراغانی است نقطه نقطه نور در جشن چراغستان مثل یک نقاشی مثل یک رویا
می درخشیدند در هلهله ساحل ش
نایی نمانده است به پایم، شبیه موج.پس با خودم کنار می آیم شبیه موج.
پابستِ خاک هستم و دلتنگ آسمان.پس سر به زیر و سر به هوایم شبیه موج.
از بس که بی امان سخنم را شنیده اند.نشنیدنی است موج صدایم، شبیه موج
هر کس که اوج همهمه ام را گرفته استموجی شدست. درهم و برهم شبیه موج.
گفتی برو، بگو! چه بگویم؟ کجا روم؟نایی نمانده است برایم شبیه موج
ساحل همیشه ملعبه ی موج بازی است.بگذار سر به صخره بسایم شبیه موج.
ساحل دلی به آب نخواهد زد ای رفیق.گیرم به پای او به سر آی
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
تا حرم رفتم و در صحن نجف، حیدر را
پدر و حضرت رزاق خطابش کردم
کربلا هر شب ج
یک دسته
گل زغزل های ناب عشق
صد السلام
منتظر یک جواب عشق
شعرم
رسید تا به خیابان خسروی
گویا
گرفته قافیه عزم شتاب عشق
تا
شاعرانه تکیه به باب الجواد زد
اشکم نشد
حریف حساب و کتاب عشق
اذن دخول،
حضرت سلطان اجازه هست؟
چشمی که
می دود پی تنها خطاب عشق
در لا به
لای همهمه ی زائرانتان
به به چه
مرقدی پر عطر گلاب عشق
مضمون
شعر من چقدر شاعرانه شد
جنس
لطیف عاطفه ی خواهرانه شد
قم را
خدا نوشته وادی سینای فاطمه
قم مرکز
نزول آیه ی موسی فاطمه
شهری که
فاطمه دا
شور حماسی قمر بنی هاشم (ع)
هیئت محفل شاه علقمه
حسن عطائی
قدم می زنه یل قتال العرب
متن مداحی + فایل صوتی در ادامه مطلب ...
(کربلا نصیبتون + شهادت)
متن مداحی:
قدم میزنه یل قتال العرب
رجز میخونه منم من حیدر نسب
ادب با غضب تو یک جا یا للعجب
عجب داره
با پا کوبیده روی نفس اماره
تا دور حرمه کار عدو زاره
چه سر تا پاش همه حیدر کراره
نگهبان لشگره به هم ریخته یک تنه
یه چشمش به میمنه یه چشمش به میسره
شبیه شیر نره آخه باباش حیدره
دخیلک یا ابوفاضل
رجز میخونه شهنش
...
ناخوانده آمدی
تو ای بلای چین
من از تو درسهای فراوان گرفته ام !
حقا که فهمیدم
خدا را شکر دیگر من
صدها هزاران نعمت مجهول و مبهم را
دیدم همه
غرقیم در نعمت نمیدانیم
بین حصار نعمت و غافل به آن هستیم
فهمیده ام کرنا
تو خود هم عبرتی و نعمتی بودی
تدریس کرده درسی آخر میروی زودی
در حیرتم
غافل چرا بودم من از این ها
آیا سزاوار است درسم می دهد کرنا !؟!
آموختم حالا !
تمام دست دادن ،
دیده بوسی ، رفت و آمدها
فشردن های در آغوش ، مهمانی در شبها
کداممان بیشتر مقصر بودیم؟ من که موقع شانه کردن موها جیغ و داد می کردم ( و میکنم ) و اجازه نمیدادم مامان موهایم را شانه کند؟ یا مامان که به جای آرام شانه کردن، راه حل را در کوتاه کردن دائمی موهایم می دید؟ نتیجه یک چیز بود. موهای قارچی و مصری در تمام دوران کودکی. داییام میگفت : یه کاسه استیل بردار بذار رو سرش زیرشو قیچی کن. مصری دیگه چه صیغه ایه. به نظر من هم منطقی می آمد.
بعد انگار عادت کردم. خودم داوطلب میشدم برای آرایشگاه رفتن. هربار یک بها
دمِ در دادسرا، نشسته بودم توی ماشین تا جای پارک پیدا شود. مامور کلانتری، پسر جوانی را با دستبند نگه داشته بود کنار ماشین پلیس. توی این سرما یک لا پیراهن تنش بود و داشت میلرزید. دختر جوانی با دماغ قرمز و چشمهای خیس، آمد شالگردنی انداخت دور گردن پسر و گونهاش را بوسید. سرباز تند شد. چیزی به پرخاش گفت و پسر جوان را هل داد داخل دادسرا. دختر همانجا نشست روی زمین و زد زیر گریه. از توی ماشین برایش یک بطری آب بردم. چند خانم کمک کردند تا بلند شود و بن
گفتم با آن همه دروغ که گفتی ! کس میخورد دوباره فریب تورا ؟ گفتا هنوز هم !
*************************
میتوان زیبا زیست . . .نه چنانسخت که از عاطفه دلگیر شویم ! نه چنانبی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب .لحظه ها می گذرند . . .گرم باشیم پر از فکر و امید عشق باشیم و سراسر خورشید . . .زندگی همهمه ی مبهمی از رد شدن خاطره هاست هر کجا خندیدیم ، هر کجا خنداندیم زندگی آنجاست . . .
****************************
یادخوبان کار ماست ...هر پیامی حکم یک دیدار ماست ؛این نفس فردا نمی آید بدست ،پس
معنای نهان در پس سکوت
سکوت دریچه ی جهان درونی ست، کلید دستیابی به دریافت های جهانِ درون. حتما برای همه مان پیش آمده که پاسخ سوالی را نه در بیرون و جهان اطراف که در درون مان جستجو کرده ایم. اینکه ما چقدر خودمان را بلدیم رابطه ی مستقیمی با میزان و کیفیت سکوت هایمان دارد.
آنهایی که خود را بلدند و از تنهایی خود بیم ندارند قطعا که سکوت را به خوبی تجربه کرده اند و آنهایی که از خلوت و تنهایی گریزانند به احتمال زیاد درونشان پر از مسیرهای ناشناخته و گره
معنای نهان در پس سکوت
سکوت دریچه ی جهان درونی ست، کلید دستیابی به دریافت های جهانِ درون. حتما برای همه مان پیش آمده که پاسخ سوالی را نه در بیرون و جهان اطراف که در درون مان جستجو کرده ایم. اینکه ما چقدر خودمان را بلدیم رابطه ی مستقیمی با میزان و کیفیت سکوت هایمان دارد.
آنهایی که خود را بلدند و از تنهایی خود بیم ندارند قطعا که سکوت را به خوبی تجربه کرده اند و آنهایی که از خلوت و تنهایی گریزانند به احتمال زیاد درونشان پر از مسیرهای ناشناخته و گره
کیف می کنم از خواندن این کلمه : آن و آنات. معنی اش همان است که حافظ زمانی گفته بود: بنده ی طلعت آن باش که «آنی » دارد. این « آن » را داشتن از آن موهبت هاست که گهگاهی، هنوز و حتا در این همهمه و بی در و پیکری زندگی حس می کنیم اما هیچ وقت به زبانمان جاری نمی شود. یا بهتر است بگویم هنر می خواهد گفتن این آن پس از گذشتنش . عمر این آن کوتاه است و به اندازه ی دم و بازدمی بیشتر نیست. اما که باور می کند تمام زندگی را نمی شود در دمی و بازدمی دید؟ آن کس که حتا برای ی
خب اول از نتیجه ش بگم (به هر حال حقتونه بعد از اینکه حدود یک ساله هی زبان زبان ازم میشنوین نتیجه رو بدونین :)) )، بعد برم سر قضیه ی اتوبوس و اینکه چطور رفتم خلاصه تا تهران.
امشب نتیجه رو زدن، هر چند نتیجه ی دلخواهم نبود، اما با توجه به چند تا فاکتور میشه گفت بد هم نبود.
من شب قبلش تو اتوبوس بودم و تقریبا میشه گفت خواب خوبی نداشتم. قبل از آزمون کاملا چرت میزدم و کلافه بودم.
بعد سر آزمون، حالا به علت استرس بود یا چی، کل بدنم می لرزید :|
تا حدی که موس رو
+ صف مردم که طویلتَرَک میشد و آدم به آدم اضافه میشد، منشی که یکهو گوشیش زنگ خورد و رفت که رفت، آقایی که تعریف کرد از شهرستان اومده برای اینکه دکتر فوق تخصص ویزیتش کنه اما دکتر اصلا نیومده و شاگردان در غیابش ویزیتَکی کردند و آدمهای تو صف نچ نچ کردند... به فکرَکم رسید این آرامشَک همین الان منفجر میشه. که شد!
با دادزدن ها و فحش های زن جوان و خوش لباس خطاب به ظاهراً مسئول بیمه.
اخلاق خوشکم به غمکی تبدیل میشه که چنبرکی میزنه توی دل. بین فحشهای زن
توی اتاق تبریز دانشجویی ما، دو تا ،ری را بودند که نوبتی از توی ضبط صوت توشیبای قدیمی وارد اتاق می شدند و میان خرت و پرت ها و کتاب ها سرک می کشیدند.یکی ری رای نیما بود که باصدای زخم آجین شاملو خوانده می شد.یکی هم ری رای سیدعلی صالحی که توی صدای خسرو شکیبایی خانه داشت و باور نمی کرد که حال همه ی ما خوب باشد. من این یکی را دوست تر داشتم.
عکسش هم روی جلد کاست بود که ابروهای کمانی داشت و چشم های درشت شیطان. دانشجویی که به آخر رسید هم این دو تا باز گاهی
کیف می کنم از خواندن این کلمه : آن و آنات. معنی اش همان است که حافظ زمانی گفته بود: بنده ی طلعت آن باش که «آنی » دارد. این « آن » را داشتن از آن موهبت هاست که گهگاهی، هنوز و حتا در این همهمه و بی در و پیکری زندگی حس می کنیم اما هیچ وقت به زبانمان جاری نمی شود. یا بهتر است بگویم هنر می خواهد گفتن این آن پس از گذشتنش . عمر این آن کوتاه است و به اندازه ی دم و بازدمی بیشتر نیست. اما که باور می کند تمام زندگی را نمی شود در دمی و بازدمی دید؟ آن کس که حتا برای ی
آشنایی با بام تهران
بام تهران معروف ترین بخش مجموعه تفریحی منطقه توچال است و در بالاترین نقطه خیابان ولنجک قرار دارد. این جاذبه به خاطر دید فوق العاده زیبایی که از پایتخت به شما می دهد و برای آب و هوای خوش و محیط دلچسب آن بسیار محبوب شده است. مکانی که دور تا دور آن صندلی های مختلفی چیده شده و شادی و همهمه مردم، فضای دلنشینی به آن داده است. البته رستوران ها و کافه های مختلفی نیز در بام تهران دیده می شود که گردش شما در بام تهران را کامل می کند. هم
گاه تنهایی ، صورتش را به پسِ پنجره میچسبانید...
_مکان ثبت عکس: ماشین!
نزدیکی سال جدید و تکاپوی مردم دلیل آن میشود که پایت را که از خانه بیرون میگذاری ، تا مقصد ، مورچه وار بروی.. و بعداز چنددقیقه توقف ، ماشین بالاخره یک قدمی حرکت کند...
نگاه کردن به چراغهای رنگ رنگی ، رفت و آمد مردم ، همهمه ی بازار ،رستورانهای شلوغ و ...سرحال و با نشاطت میکند و برای دقایقی دلیل بیرون آمدنت یادت میرود...
به مقصد میرسی و باز هم سوارشدن به آسانسور همیشگی و همراهی
دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی.. دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم.. دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند.. اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسیهایی که فرسنگها از هم دورند... یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است... خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا.. تبلور آیندهای که بعید است ب
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آبچیست در همهمه دلکش برگچیست در بازی آن ابر سپیدروی این آبی آرام بلندکه ترا می برداینگونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوترهاچیست در کوشش بی حاصل موجچیست در خندهء جامکه تو چندین ساعتمات و مبهوت به آن می نگرینه به ابرنه به آبنه به برگنه به این آبی آرام بلندنه به این خلوت خاموش کبوترهانه به این آتش سوزنده کهلغزیده به جاممن به این جمله نمی اندیشممن مناجات درختان را هنگام سحررقص عطر گل یخ را با بادنفس پاک شقا
تنها در تو به شادمانی مینگرم ریراهرگز تا بدین پایه بیدار نبودهام.توی اتاق تبریز دانشجویی ما، دو تا ،ری را بودند که نوبتی از توی ضبط صوت توشیبای قدیمی وارد اتاق می شدند و میان خرت و پرت ها و کتاب ها سرک می کشیدند.یکی ری رای نیما بود که باصدای زخم آجین شاملو خوانده می شد.یکی هم ری رای سیدعلی صالحی که توی صدای خسرو شکیبایی خانه داشت و باور نمی کرد که حال همه ی ما خوب باشد. من این یکی را دوست تر داشتم.عکسش هم روی جلد کاست بود که ابروهای کمانی دا
محرم شد. حالا دیگر هر شب صدای طبل از سر کوچه می آید و بعد همهمهی نوجوانها. من را یاد روزهایی میاندازد که برادرم هم یکی از همین نوجوانها بود. نذر میکرد کل دهه را زنجیر بزند و میزد. آخر دهه میرفتیم خانهی عزیز و شب آخر تازه میگفت نمیتواند بخوابد. شانههایش بنفش شده بود و کبود. عزیز قربان صدقهاش میرفت. من شنل قهوهای رنگی را که خالهام برایم بافتهبود میپوشیدم و خیابانهای شهر را به دنبال هیأتها میرفتیم. شام غریبان خانهی خال
دانشگاه برای من تبادرکننده تلخی است تا شیرینی.. دانشگاه برای من یک جای پرت دورافتاده است که آخر نفهمیدم دقیقا چرا وقتم را برای رفتن به آنجا تلف میکنم.. دانشگاه، اصلا خود کلمه دانشگاه مرا ناراحت میکند.. اساتیدی که نمیفهمند چه بگویند و هیچ دغدغه و مسئولیتی نسبت به دانشجویان خود ندارند و دانشجویان و همکلاسیهایی که فرسنگها از هم دورند... یک محیط سرد که انگار سکوت حرف اول و آخر است... خاکستر مرگ پاشیده بودند در آن فضا.. تبلور آیندهای که بعید است ب
توضیح: این شعر را در ایام بحبوحه حملات
تروریستی داعش به اروپا (در سال 1394) سرودم. قالب شعری اش را نمی دانم، اما
امیدوارم قالبِ دل خوانندگانش باشد.
سوره زنبور
برخیز! که این بار دِگر صحنه عجیب است
باز همهمهی دشمن و هنگام فریب است
مظلوم ولی باشد و حقا که غریب است!
در بُهتِ جهانی که رجوعش به صلیب است...
«اسلام شده آلت
دست سگ مزدور
سَلمان! تو به پا خیز و کُنَش دور»
از بطن یهود، کودک نارَس زده بیرون...
سیراب نمود طفل حرامش، به کفی خون...
بالغ شده ا
میگم خواب مامانخدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان.
چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!
این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.
میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودیرنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخوا
«کالسکه نارنجی جان»
خیلیا با مهربونی و نامهربونی! سعی در منصرف کردن من از سفر اربعین داشتن و براشون کاملا بدیهی بود که بچه کوچیک رو نباید برد همچین جاییولی خب من که کلا بچه حرف گوش کنی نیستم و لذا از چندین ماه قبل یه کالسکه از سمساری محل خریدم و توی چندتا راهپیمایی بردمش تا امتحانشو پس بده و با چرخ و پیچ و همه جوارحش درک کنه که قراره کالسکه یه بچه انقلابی باشه و هرچی قبل از این بوده رو به دست فراموشی بسپاره و خدایی هم خوب از پسش بر اومد. احسنت
دوازدهسال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشمهایش، خسته. یک فرقی با بقیهی بچههای کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را میدانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش میخواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاههای نافذش آدم را میترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشمهایش فرار میکردم.
دوستش داشتم؛ ولی زبان عربیاش مانع نزدیکشدنمان میشد. زبان هم را نمیفهمیدیم. به
NAQIBMEMAR GROUP
NAQIBARCHITECT & NAQIBVILLA
گروه ساختمان و تاسیسات نقیب معمار
مشاوره ، محاسبه ، طراحی ، نظارت ، تجهیز و اجرای کامل پروژه های
ویلا ، باغ ویلا ، ویلاهای لوکس
در ایران و کشورهای همجوار
خدمات ما :
معماری محوطه لنداسکیپ ، معماری داخلی
دکوراسیون داخلی ، دکوراسیون محوطه
فضای سبز : طبیعی ، مصنوعی - روف گاردن
استخر ، آبنما ، جکوزی ، حمام سنتی
سونا خشک ، سونا بخار ، سونا برف ، سونا نمک
روف گاردن ها ، باغی نزدیک آسمان
تابه حال فکر کرده اید در با
شنیدن صدایی زیبا
فطرت انسان ها به زیبایی ها توجّه و تمایل داشته از فکر
کردن ، داشتن و استفاده از زیبایی ها لذت می برد
از طرفی هر فردی از زیبایی تصور خاصی دارد که با تصور دیگری
ممکن است متفاوت باشد ، و از سوی دیگر ؛ موضوع زیبایی هم گوناگون است ؛ صورت زیبا
، خانه ی زیبا ، صدای زیبا و...
در صورتی که زیبایی در صدا باشد ، گاه فردی از صدای پرنده
ای لذت می برد ، و گاه از پیچیدن صدای باد در میان شاخه ی درختی و زمانی از شنیدن
صدای کودک خردسالی !
در میان صداه
1. دیشب خوابم نمی گرفت. یادم افتاد طی روز یک بیت از یک شعر منزوی را توی گوشی ام سیو کرده بودم. از بی خوابی، موبایلم را برداشتم و شعر کاملش را سرچ کردم. نمی دانم دیشب هر بیت را چند بار خواندم و با خودم زمزمه کردم که امروز یکهو توی مترو به خودم آمدم و دیدم دارم از حفظ می خوانمش ... نمی دانم دیشب چه قدر سر بیت به بیتش ماندم ... فکر کردم ... غصه خوردم ...
از زمزمه دل تنگیم، از همهمه بیزاریم // نه طاقت خاموشی، نه میل سخن داریم // آوار پریشانی ست، رو سوی که بگری
اون روزهایی که مینوشتم، و به خودم غر میزدم که چرا اینقدر دارم از آدم(ها) ی خاصی مینویسم، نمیدونستم روزهایی میرسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمیدونستم انقدر صدا توی سرم میپیچه که دیگه هیچ متکلم وحدهای باقی نمیمونه برای دیکته کردن حرفها به دستام.
شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون میگیره. بلند و بلندتر میشه و از وسطهای کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می
اون روزهایی که مینوشتم، و به خودم غر میزدم که چرا اینقدر دارم از آدم(ها) ی خاصی مینویسم، نمیدونستم روزهایی میرسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمیدونستم انقدر صدا توی سرم میپیچه که دیگه هیچ متکلم وحدهای باقی نمیمونه برای دیکته کردن حرفها به دستام.
شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون میگیره. بلند و بلندتر میشه و از وسطهای کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می
من که باشم که بگویم سخن از حضرت عشق؟
وحی نازل شده انگار، بر این دفتر من
قلمم کاتب و گفتند که: «حا سین یا نون»
شده تفسیر تمامی لغات این عشق
«هو لیلا و تماماً همه از دم مجنون»
من که باشم که بگویم سخن از حضرت عشق؟
واژهها باید از آن عالم بالا برسد
و توکلت علی الله، قلم، بسم الله
قطره میگویم و ای کاش به دریا برسد
ای که نام تو شده علت دل دادنها
ای مقیم ابدی دل بی تاب، حسین
ای که دستان همه سوی تو باشد دائم
ما همه رعیت و تو حضرت ارباب، حسین
نخ
دو سه روز ی ست که محل خدمتم عوض شده . راه به غایت طولانی و بد مسیر است ومتاسفانه مطابق معمول، وسایل ایاب و ذهابی درب ساختمان منتظرم نیست ! اینجا که هستم شهرکی ست در منطقه ی قاسم آباد مشهد،قاسم آباد که جدیدا به آن شهرک غرب هم می گویند منطقه ای مستقل و مجزاست و شاید بتوان آن را یک جورهایی مثل شهریار در حاشیه ی تهران دانست که به مشهد ضمیمه شده و باز خودش به بخش های مختلفی تقسیم شده مثل اقدسیه ، امیریه ، الهیه و....
القصه ! این روزها دل راننده
- مطمئنی نمیخوای مثل بقیه چشمبند ببندی؟
- آره، حرفشم نزن
- باشه، هرطور راحتی
جوخهی آتش بهخط، آماده برای آتش ... گوش به فرمان من ... آتش
افسرِ جوان بالای سرِ جنازهی نیمهجانِ افتاده کنارِ دیوار، ایستاد، هنوز بهزحمت نفس میکشید، کُلت کمریأش را درآورد، به چشمانِ بازش خیره شد، نوکِ لولهی کُلت را به سمتِ پیشانیاَش نشانه گرفت، صدای تیرهای خلاص یکی پس از دیگری به گوش میرسید، لحظهای مکث کرد، به چشمانِ بیر
1_ میگفت:《 گفتم گناه دارن اومدن مسافرت که مثلا تفریح کنن ولی اینجوری آواره شدن، زن و بچهام رو فرستادم خونهی پدر زنم و خودم رفتم چند نفر از کنار ساحل پیدا کردم اوردم خونه، بهشون گفتم همینجا استراحت کنید و نگران نباشید، سه روز موندن و من هر سه وعده صبحانه، ناهار، شام براشون آماده میکردم و کلی عزت و احترام براشون گذاشتم، صبح روز چهارم بلند شدم و رفتم نونوایی نون گرفتم ، بعدش هم آش خریدم و برگشتم خونه، درِ حیاط که رسیدم دیدم از توی پارکین
با موهای ژولیده ام در خلیج باطلاق شده پهلو گرفتم ، دستمال کاغذی های چروک کف اتاق در فضای عمیقا سیاه شناورند و ظاهر جذابی ندارم چون ذهنم جریحه دار است.
حراف های حرف مفت این همه همهمه نتیجیش پیاده روی عصبی من شد تو شب ، میدانم مزه سیگار در دهان چه طعمی دارد ، متحمل درد چون متغیرم ، با حرف زدنت باعث سریعتر و یا اشتباه تصمیم گرفتنم میشی پس ساکت ، شب نمیخوابم ، چشمام رو میبندم تا صبح فکر میکنم با کلمات معرق زیر بغل پژمرده زبان ، اگر میدانستم هزینه ه
با موهای ژولیده ام در خلیج باطلاق شده پهلو گرفتم ، دستمال کاغذی های چروک کف اتاق در فضای عمیقا سیاه شناورند و ظاهر جذابی ندارم چون ذهنم جریحه دار است.
حراف های حرف مفت این همه همهمه نتیجیش پیاده روی عصبی من شد تو شب ، میدانم مزه سیگار در دهان چه طعمی دارد ، متحمل درد چون متغیرم ، با حرف زدنت باعث سریعتر و یا اشتباه تصمیم گرفتنم میشی پس ساکت ، شب نمیخوابم ، چشمام رو میبندم تا صبح فکر میکنم با کلمات معرق زیر بغل پژمرده زبان ، اگر میدانستم هزینه ه
ظهر یکشنبه ۱۴ آبان ماه ۱۳۹۶، همه مقامات کشوری و لشکری و خیلی از نمایندگان کشورهای منطقه که دل درگرو حرکت مقاومت دارند؛ در مصلا تهران حاضرشده بودند تا به حاج قاسم سلیمانی، یکی از اصلیترین فرماندهان جبهه مقاومت که داغدار از دست دادن پدر خویش شده بود؛ سرسلامتی بدهند.حجم تردد مقامات و افراد شاخص در این مراسم بهگونهای بود که خط و خطوط سیاسی و جبههگیریهای مرسوم بهتمامی رنگباخته بود و از هر دسته و طایفهای، نمایندهای را در مراسم
ظهر یکشنبه ۱۴ آبان ماه ۱۳۹۶، همه مقامات کشوری و لشکری و خیلی از نمایندگان کشورهای منطقه که دل درگرو حرکت مقاومت دارند؛ در مصلا تهران حاضرشده بودند تا به حاج قاسم سلیمانی، یکی از اصلیترین فرماندهان جبهه مقاومت که داغدار از دست دادن پدر خویش شده بود؛ سرسلامتی بدهند.حجم تردد مقامات و افراد شاخص در این مراسم بهگونهای بود که خط و خطوط سیاسی و جبههگیریهای مرسوم بهتمامی رنگباخته بود و از هر دسته و طایفهای، نمایندهای را در مراسم
5شنبه 24 آبان ماه 1397
با همه سربازها سر کلاس نشستیم و مربی نداریم. مرخصی آخر هفته نمی دهند تا برویم. در عوض باید وقتمان در پادگان تلف شود. کفری شده ام از وضعیتمان و سروصدای سربازها. به بهانه دستشویی و حال بدم از کلاس پر همهمه خارج می شوم و به سمت سرویس ها می روم. به درب ورودی سرویس ها که می رسم مکث می کنم. نگاه به اطراف و دوردست ها هوایم را بهتر می کند. روی تپه های روبرو چهار درخت بزرگ، تپه ای پوشیده از علف های سبز یک دست، آسمانی آبی با چند لکه تماشایی
اتّصالات باند: دقّت کنید که مثبت و منفی باندها را حتماً درست وصل کنید، چون باندی که مثبت و منفی آن برعکس باشد، کارایی آن نیز برعکس خواهد بود و صدا را به سمت عقب نشانه خواهد گرفت! شاید در برخی باندها در نگاه اوّل اثر آن را حس نکنید اما در حین کار اثر آن را خواهید دید.
استفاده از چوک برای هیچ باندی توصیه نمی شود، مگر در مسیر دراز با دستگاه ولتی.
تناسب اهم باندها را مراعات کنید، شما حق ندارید یک باند کوچک 4 اهم را به یک باند بزرگ 16 اهم موازی کنید! با
من آقای مجلسی نیستمولی دوست داشتم یک شبوقتی دشداشهٔ مشکی بلندی پوشیدهام که پایینش،خاکوگِل استو به کمرم،شال سبزی بستهامعمامهٔ مشکیام را بگذارم روی پلهٔ دوم منبرو همینطور که مجلس رنگ خاموشی میگیردوقتی که همهمهها فروکش میکنندو جز صدای نفسزدنها شنیده نمیشودو تکوتوک پیرمردهای مجلس،هنوز دارند سروقت نوحهٔ مداح قبلی،ناله میکنندوقتی هنوز از آن سوی پردهٔ حائل،زنی که چادر به صورت کشیده،زیر لب زمزمه میکند:«مادرت برات ب
زن قدم می زند . صداهای پشت در آزارش می دهند . صداهای زنانه ای که با هم گفتگو می کنند. صدای مردی وارد می شود. بیش از همه یک زن و یک مرد صدا می شوند و گاه صدای زنانه ی دومی وارد می شود. نیازی نیست گوش تیز کند. از پشت در سیر تا پیاز حرف ها را می شنود.
مرد کنجی از اتاق بر بالش تکیه داده و تلاش می کند گفتگوها را نشنود. زن صدای تلویزیون را بسته است. مرد به تصاویری که می گذرند خیره شده است. اما انگار نه چیزی را درست می بیند و نه با تمرکز لازم چیزی را می شنود
نکته نهایی که شناخته شده است اما خیلی با اقبال کلینیکی مواجه نیست، این احتمال است که AER ممکن است همیشه، کاملا ، همزمان با محرک ثبت نشود. (یعنی AER با محرک Time –Locked نباشد). و برعکس نویز زمینه هم ممکن است ثابت siationary نباشد و توزیع نرمال نداشته باشد و تصادفی نباشد و ممکن است شامل فرکانسهایی باشد که کاملا به میزان ارائه محرک نزدیک هستند (نرخ تکرار). بیشترین افزایش سمعک اتیکن SNR در معدل گیری سیگنال، هنگامی رخ می دهد که پاسخ های AER به صورت عالی با محرک م
روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دسترفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگتر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای تهْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم میبرد؛ اما فهمید
این همه جلوه و در پرده نهانی گل من
وین همه پرده و از جلوه عیانی گل من
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
از صلای ازلی تا به سکوت ابدی
یک دهن وصف تو هر دل به زبانی گل من
اشک من نامه نویس است وبجز قاصد راه
نیست در کوی توام نامه رسانی گل من
گاه به مهر عروسان بهاری مه من
گاه با قهر عبوسان خزانی گل من
همره همهمه گله و همپای سکوت
همدم زمزمه نای شبانی گل من
دم خورشید و نم ابری و با قوس قزح
شهسواری و به رنگینه کمانی
دست خودش نبود همه چیز یهو به هم ریخت. هر چی فکر کرد نتونست علت رفتار طرف مقابلش رو درک کنه. روزهای سختی رو پشت سر هم گذاشته بودند و حالا که زندگی داشت روی خوشش رو نشون میداد این اتفاق حالش رو حسابی خراب کرده بود.
دلش می خواست بزنه به دل خیابونها و میون همهمه آدمهایی که به ویترین مغاره ها زل زدند و راجع به جنس مورد علاقه اشون حرف میزنند فریاد بکشه.
رفت و رفت . تو خیابون های شلوغ و پر از آدمهای جور و اجور . از کنار مغازه ها و دستفروش های کنار خیابون ب
به مدت دو هفته است که هیچ تحرک مثبت رو به جلویی حتی کوچیک مشاهده نشده است...هیچ و عقب گرد خلاصه گزارش دو هفته گذشته محسوب می شود.
پول باقیمانده گزارشم رو بعد از یکسال تحویل پروژه و انجام کلی تصحیحات داورهای متفرقه گرفتم و باهاش میز عسلی سفارش دادم که درواقع هیچ عملکرد سازنده ای در فراهم نمودن کارگاه تولیداتم محسوب نمی شود فقط موجب رونق در دیگر تولیدی های کشور ست..
گلدان خاتونم سبز شده در گرمایی بی سابقه و رطوبتی بالا با اینکه هیچ امیدی به ح
روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دسترفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگتر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای تهْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم میبرد؛ اما فهمید
مسجد دیگر جای نشستن نداشت. پر از مهمان های عروسی بود. قرار بود بعد از نماز، عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی(ع) پسر ابیطالب و فاطمه(س) دختر محمد(ص) رسول خدا.
همهمه ای بود. پیامبر(ع) شروع به صحبت کرد. همه ساکت شدند.
قبل از خواندن خطبه گفت: «این افتخار فقط برای فاطمه است که صیغه عقدش را جبرئیل پیشاپیش، روبه روی صف فرشتگان و در آسمان چهارم خوانده است.»
ای مردم و ای بزرگان قریش! من به خواستگاری تان از فاطمه پاسخ «نه» ندادم؛ بلکه این خداوند بود ک
درباره این سایت