نتایج جستجو برای عبارت :

باباش گیر بوده :)))

شبا که میخوایم بخوابیم، حاجعلیاقا بعد ازین که یه ساعت رو کله و دست و پای من میپره و از هفت ناحیه ناقصم میکنه، میره پیش باباش و مث جوجه ها سرشو زیر دستای بابا فرو میکنه که یعنی کمرمو ماساژ بده تا خوابم ببره! اگه هم باباش خواب باشه انقد اعتراض میکنه تا بیدار بشه (والا رضاخان هم با اون همه زورگویی نمیتونست اینجوری وسط خواب و بیداری از باباش ماساژ بگیره!)
پنج دقیقه که ماساژ گرفت دوباره میاد میپره رو سر و فرق من!
دوباره میره پیش باباش
دوباره میاد...
و
غلام خیلی پسر گلی هستش و به مدرسه میره و درسشم خوب بود ولی از موقه ای که به سن بلوغ رسیده حس میکنه زشته و تو درسا ضعیف شده فکر میکنه همه چیز توی چهره ی زیباست و اعتماد به نفسش رو از دست داده حس میکنه قشنگ نیست و با خدا و عالم و آدم قهر کرده و عکس های بازیگران مشهور رو میزنه به دیوار خونه وساعت ها بهشون فکر میکنه و فکر میکنه اگه خوشگل بود بازیگر میشد و همه چیزش رو در بازیگر شدن و زیبا بودن میدونه و میگه ای خدا چرا منو زشت آفریدی چرا من نمیتونم بازی
دوستم می گفت با باباش و خواهرش رفتن بازار پالتو بگیرن برای خواهرش بعد باباش هی بهش گیر می داده هر پالتویی بر میداشته یه چیزی می گفته 
تعداد اندکی نمونه
مشکی:مگه بابات مرده!!!سفید:مگه عروسی؟نارنجی:رفتگرشهرداری………!!!!!صورتی:خرس گنده خجالت نمیکشی مگه بچه ای……!!!؟قرمز:شنل قرمزی،شمر!!؟؟؟؟؟‌خاکستری:مگه فیلی؟؟!!!؟؟راه راه مشکی سفید:شبیه گورخرمیشی!!!!سفید لکه های دایره ای مشکی:مگه گاوی!!؟؟سفید آستین های مشکی:فتوکپی پنگوئن شدی……!!دور گرد
امروز دختر ۲ ساعت گذاشتم پیش باباش رفتم ارایشگاه موهامو رنگ کنم. شیرم براش گذاشته بودم تو شیشه. وقتی اومدم قیافه باباشو باید میدیدین دود از کله اش بلند میشد و به شدت کلافه و عصبی بود. من که میرفتم دلسا خواب بود ولی خب بیدار شده بود کلی جیغ و گریه و در عین گرسنگی شیشه رو پس میزده. لباسشم کثیف کرده بود باباش اومده عوضش شده در حین عوض کردن جیش کرده بود 
یعنی دخترم سنگ تموم گذاشته بود واسه بابایی. من که رسیدم یهو آروم شد لباساشو تنش کردم یه کم چرخون
محسن پسر باهوشیه ولی یه خورده سر به هواست و حرف تو گوشش نمیره سه ساله به باباش میگه برام دوچرخه بخر و الان 9 سالشه و باباش میگه باید معدلت بشه 19 تا برات بخرم اون که اصلا حال و حوصله ی درس خوندن نداره دیگه دید راهی براش نیست بعد از سه سال بیدار شده که باید درس بخونه معدلش طرفای 16 هست ولی باباش دید چون تلاش کرده گفت برات میخرم و محسن که از بس گریه کرده بود صداش بغض آلود و  کینه ای شده بود تو خونه خوشحال شد تابستون بود و محسن و پدرش به مغازه دوچرخه ف
امروز یه روز پاییزی واقعیه.سرد و ابری با کمی باد سرد و درختی که به نسبت دیروز لخت شده.بابای شوهر خاله م دیروز مرد.شوهرخاله م با بابام نزدیکه و برای همین دیروز مامان و بابام باهاش رفتن غسال خونه تا بدن رو اونجا بذارن که فردا دفنش کنن.من هم با اونا بودم.کلاس بودم و بعد از تموم شدن کلاس اومدن دنبالم و رفتیم قبرستون.تو ماشین نشستیم تا با آمبولانس از شهر دیگه برسن.هوا تاریک بود که رسیدن.من کلا چند بار با مرگ مواجه شدم:پدرهای سه تا از دوستام،دخترعموم
تو اطرافیان مون یه پسر بچه ی سه ساله داریم،گاهی یه کارایی می کنه که مامانش ناراحت میشه،می ره به باباش می گه: بابا، مامان ناراحت شده...
گاهی هم یه کاری می کنه که باباش ناراحت میشه،می ره به مامانش می گه: مامان، بابا ناراحت شده...
وقتی موقع ناراحتی باباش می ره پیش مامانش،این مامان میشهحلقه ی اتصال بین بچه و بابا...دست بچه رو می گیره می ذاره تو دست پدرش...
«این السبب المتصل بین الارض و السماء»
زمینبخواد به آسمون وصل بشه، حلقه اتصال میخواد...کسی رو می خ
صبح رفتم تشییع جنازه ی یکی از اقوام که البته بیشتر از اینکه از اقوام باشه با دو تا از دختراش دوست صمیمی هستم، الان داشتم تلگرامم را بالا پایین میکردم که دیدم عکس باباش را گذاشته پروفایل، رفتم چت های هفته ی پیش را خوندم، هفته ی پیش تازه خبردار شده بودم باباش مریض شده و بیمارستانه که پیام دادم احوالپرسی و بعدش زنگ زدم صحبت کردیم، طفلکی ها چقدر دل بسته بودند به نتیجه ی روند درمان، چقدر بغضم گرفت از اونهمه امید و دعا و ... که بیفایده بوده. نمیدونم
  
حیاط خیس شده بود و کفی. اب و کف ی کمی ریخت روی پله هاما تو سالن نشسته بودیم ک دخترک موقع پایین اومدن از پله پاهاش لیز خورد و 3  4 تا پله لیز خورد پایین. سریع بلند شد و گریه دوید بالاولی دلش طاقت نیاورد و دوست داشت پیش من باشه برا همین سریع برگشت پایینباباش دعواش کرد ک چرا افتاده زمینچند دقیقه ای گذشت و اروم شداول بهم گفت مامان من ی کمی اب رو تاید ریختم روی موکت ک موکت رو بشورم ک کمک شما بکنم و تاید توی پله ها نریختم اصلا من نمیدونم چجور اب و کف او
پسره دانشجو بود که هوس کرد زن بگیره، باباش براش دختر دلخواهشو عقد کرد.
هنوز دانشجو بود که تو دوران عقد بابا شد(!) باباش براش هول هولکی عروسی گرفت.
تو دوران دانشجوییش خونه دانشجویی داشت که باز هزینه هاشو باباش میداد.
فارغ التحصیل که شد باباش براش خونه اجاره کرد، بعدم دیدن خونه هه کولر نداره باباش براش اسپیلیت خرید.
حالا خواهرش سال سوم حقوقه. نیاز به لپ تاپ داره. پسره رفته به باباش گفته نخر براش! گفته خودش بره پول جمع کنه بخره!!!!! :/
همون خواهری که
تولد وب که گذشت
ولی حالا شما بیاید بنویسید از چیه اینجا خوشتون میاد که میخونیدش یا چی واقعا ناراحتتون کرده یا ازش بدتون اومده
منتظرما بیاید بنویسید
(امضا یک عدد طلبکار ارث باباش)
پ.ن:یا بگید چیزی که اینجا خوندید که باعث شدن دکمه دنبال کردن را بزنید چی بوده؟
هشت صبح بیدار شد. دخترک هشت ماهه ی خونه مون. طبیعتا منم باهاش پاشدم. باباش تا یازده خوابید. کاریش نداشتم. گذاشتم استراحت کنه. تو فکر ناهار بودم. شدیدا دلم ماهی میخواست. ماهی کبابی حشودار. ماهی نداشتیم. رفتم برنج خیسوندم گفتم من پلوشو آماده میکنم. ماهی رو هم خدا میرسونه. به همسر گفتم بیا از این پیج که غذای خونگی داره ماهی سفارش بدیم. قبول کرد. عاقا جاتون خالی. وحشتناک خوشمزه بود.
دخترک عصر نخوابید. باباش خوابید. تا میتونستیم از صبح انیمیشن و سریال
دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن...
بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو... تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا...
به نظرم زندگی شبیه پلکانیه که یه سری آدما از همون اول که به دنیا اومدن روی پله های بالا بودن و یه سریا پایینش، اونی که پایین بوده ممکنه انقد تلاش کنه، رسش کشیده شه، از تعداد زیادی پله اش بره بالا؛ ولی بازم از اونی که از اول بالا بوده؛ پایین تر باشه. 
باید بگم که از ته دلم ناراحت میشم وقتی با آدمایی هم کلام میشم که معیار خوب و معقول بودن یه آدم رو، شغل پدر مادرش و محل زندگیش و وضعیت مالی می دونن. البته خیلیا اینجورین، شاید خودمم این شکلی باشم، ن
 
عاقا من عاشق شدم :))
عاشق شیرین زبونی های برادر زاده ام شدم :)))
روزی بیش از ۴ - ۵  ساعت فقط با من حرف میزنه و از من نظر میخواد :))
و هی مرتب میگه عمه از خاطرات خوبتون بگین :)
خاطرات تون خیلی جالب و قشنگه و البته  هیجانی :))) 
امشب (دیشب)  باباش بخاطر اینکه دلش تنگ شده بود واسش :)
 مرخصی گرفت اومد خونه ولی ( بزنم به تخته )بچمون به باباش گفت :
شما برین من امشب دوست دارم پیش عمو و عمه و بابا حاجی بمونم :)))
بقول پری بچه مون (بزنیم به تخته) بهش خدا رو شکر این دو ر
سلام بچه ها..
احتمالا دیگه نتونم بیام وب اینا..البته دقیق معلوم نیست..اگه همه چی خوب پیش بره میام
دعا کنین..
زلزله بدجور لرزوند..بین خودمون باشه از ترس...کککک
زلزله سراب هم بود که میدونید منم اونجا زندگی میکنم..
الان تونسم با شار گوشیم یه پست بذارم که اگر حتی یه درصد نگرانم شدید که میدونم نمیشید
از نگرانی درتون بیارم..همین
دعاکنین همه چی خوب پیش بره..تلفات کم باشه!!
اطراف محل زندگی پیشول هم زلزله بوده ولی چون باباش گوشیشو.گرفته هنوز خبری نتونسم بگ
 اول از خودم و خانواده ها بگم ما ... زندگی میکنیم و اونا ... ، من از دانشگاه سراسری مدرک مهندسی دارم و اون دیپلمه است. از لحاظ وضع مالی تقریبا ما بهتر هستیم.  ماشین دارم، خونه ندارم، اما 200 میلیون سرمایه از خود دارم. کارم یا آزاد یا این شرکت و اون شرکت به صورت پیمانکاری بوده، اما اگه خدا بخواد در چند ماه آینده در یک نهاد دولتی مشغول میشم.
مشکل من اینه که واقعا عاشق این دختر خانم هستم، اما باباش قبولش نیست. دلیل مخالفتش هم اینکه علاوه بر من پسر عموی
دختره نوشته ۵۰۰ تا خواستگار داره 
 
 
 
 
 
 
من هر چی فکر میکنم میبینم ۵۰۰ تا خواستگار خیلی زیاده،
فکر کنم باباش اینو گذاشته تو دیوار...
‌.....................................................................................
اوضاع مملکت دارد بسویی پیش میرود که 
 
 
 
شبهای جمعه اموات برای ما فاتحه می خوانند
 
 
 
شادی روح زنده ها الفاتحه......
۱. Bonding time [ - دوس دارم چون برا توئه ♥] [+ یه آبانی پررو:دی - مث باباش:دی]
۲. یادم نیست چه خوابی دیدم ولی حس خیلی خوبی داشتم وقتی بیدار شدم
۳. تخمه کدو و افتاب گردون + سیب زمینی تنوری با قارچ و پنیر پیتزا + ماکارونی خوشمزه با لیموی تازه و ته دیگ سیب زمینی
من از یه جهت داشتن هم خونه ای رو دوست دارم.
تا وقتی نخوام ازدواج کنم هم میخوام همچنان هم خونه ای داشته باشم.
هر هم خونه ای یه زندگی جدیده، یه دنیای جدیده.
هر بازه سنی ویژگی ها و پیچیدگی های خودشو داره.
یه هم خونه ای داشتم که هر روز صبح ساعت 6 از خواب بیدار میشد و تا هشت همینجوری صبحونه میپخت.
از هشت نا نه صبحونه میخورد.
و از نه تا ده ظرف و اینها رو میشست و...
بقیه هم خونه ایام از دستش اسایش نداشتن.
یه بار صبح وقتی داشتیم صحبت میکردیم توضیح داد که چرا ص
صبحی دوستم زهرا زنگ زد. میگفت شوهرش با مامان باباش بحثش شده اونام فکر کردن این زیر گوش پسرشون خونده. میگفت هرچی دلشون خواست بارم کردند اما به خاطر دخترم از تو اتاق نیومدم بیرون. وقتی یکی دو تاشو گفت که چیا بهش بستند من اینجا خدا رو شکر کردم خانواده شوهرم مودبند
اوففففف
رابطه با ح اگرچه دوباره کلید خورده بود اما دیگه به تهش رسیده. اینجا آخر خطه. بهم گفت ابله و خب بسمه از بس از این بچه فحش و بدوبیراه شنیدم
خیلی احمقی و واقعا هم ابلهی مری
بس کن جون مادرت... بسمه بخدا اینهمه تحقیر تو زندگیم سابقه نداشته... 
گور باباش.. بلاکمم کرده و خب چیزی نمی‌مونه جز حقارت... اما بسمه حتی تحقیرها هم
فاطمه خانوم اومده خونمون
واسه تمرین حفظ قران
ایه ۶۱ سوره بقره است...
بودنش واسه منم خوبه
مرور میکنم...
چند ماهه دیگه به سن تکلیف میرسه، اگه پولم برسه واسش یه چادر مشکی میخرم، خیلی دوست داره.
البته فکر کنم مامان باباش زودتر براش بخرند...
یکی از کارمندهای کتابخونه دانشگاه رو توو سرویس بهداشتی با پسر کوچیکش دیدم. یارو حدود یک دقیقه بود شیر آب رو باز گذاشته بود و داشت مایع ظرفشویی به دستش می‌مالید.
برگشت به پسرش گفت:
you should learn english my desar son
(پسر عزیزم! تو باید انگلیسی یاد بگیری)
 
پسره رفت سمت باباش، شیر آب رو بست و گفت:
بابا تو که نمی‌خوای از آب استفاده کنی چرا باز گذاشتیش؟!
 
به نظرم بچه‌عه معلم بهتری بود، نظر شما چیه؟ :)
 
 
چه چیزی می تونه از یه بچه ی دوازده کیلویی با هشتاد سانت قد یه هیولای ترسناک بسازه؟ 
عارضم خدمتتون که هفت تا دندون تیز، یه فک قدرتمند و حس خود بامزه پنداری:)
نتیجه اینه که الان من و باباش با مجموع سن تقریبی 60 سال از یه موجود 14 ماهه عین مرگ میترسیم که ناگهان وسط بازی و خنده یه تیکه از گوشتمون توی دهنش جا نمونه:-| 
این است لحظات زیبای مادر و فرزندی
 
دلم میخواست بهش بگم کاش همه ی حماقتای عالم ختم میشد به دوزار چند شاهی، ولی استیصال تو نگاهش و فکر این که تنهایی باید جای خالی چند میلیون دوش بکشه و تازه نذاره باباش بفهمه نذاشت بگم ... ولی الان تو جایی وایسادم که دلم میخواست چندرغاز ته حسابم نبود ولی چشمای مامان میخندید، محمد سالم بود و بابا...امان از همه ی ای کاش های عالم، امان.
پ.. میگن آدمی آه و دمی ...آخ از آه این روزا.
شیش هفت سال پیش، توی کلاس زبان، بغل دستیم پسری بود که فامیلش قریشی بود. همسن خودم.دانشگاه قبول شدم، فهمیدم باباش، دکتر قریشی، یکی از استادامونه.چند وقت بعدش فهمیدم که سبا، همگروهیم، دوستی داره که اون دختره دوست‌دختر قریشی ئه.و دیروز فهمیدم که یکی از پسرای دبیرستانمون، حمید، رفیق فابریک قریشی ئه. عکس بالاتنه لخت رو سقف خونه‌ی قریشی اینا گذاشت تو اینستاش :| :))
+ مامان؟ این چراغ چیه روشن شده؟
- می گه مایع جلادهنده ش تموم شده.
+ تره بار داره؟
- آره فکر کنم.
+ فردا بریم بخریم!
***
* روز دختر مبارک!
** سیصد و شصت و پنج روز سال تو دلم قند آب میشه از پسرداشتن! به خصوص وقتی با این حواس جمعش دلبری می کنه!
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام می‌یافت
غیر وقت گذرانی با مهمون کوچولومون، یعنی بچه خواهرم که مامان باباش سر کار بودند، سعی کردم از اپلیکیشن‌های کتاب‌خوانی کتاب مجانی گیر بیاورم. صدایم کمی رنگ گذشته را گرفت و بعد مدت‌ها حمام رفتم اخر شب که اگر ماسک ماست و روغن زیتون نزده بودم باز هم نمی‌رفتم. رفتم و آن داخل و در میان کاسه های آب جوشی که روونه خودم میکردم جسمم التیام میافت
بسم الله الّرحمن الرّحیم
قدیما عروسی ها توی مسجد ها بود و حسینیه ها
شادی - فساد 
ایران 
عروسی - شادی - فساد
عروسی _ مسجد_فساد نمیشه...
تالار
عروسی - شادی - کمی فساد
 کمی؟
تحت نظره
خونه آخر شب
عروسی-شادی-تالار-کمی فساد-مجلس آخر شب تو خونه -فساد
بازم نمیشه؟
 چرا؟
هزینه
جوان که نداره
 از باباش
باباش  ، خرج ماشین و خونه و جهیزیه
خوب ربا 
نمیشه مسلمونه
از بانک
.
.
.
 مرور 
ربا - عروسی - شادی-تالار-کمی فساد-مجلس آخر شب -فساد آزاد
آها این شد.
 آرایشگاه _ موقع ا
در یکی از روزهای اوایل آبان ماه 1398 در حالیکه من سرکارم بودم ، همسرم بهم زنگ زد و گفت دو تا آبجی هام ( اعظم و نرگس ) گفتن شب برای شب نشینی میایم خونتون . منم گفتم بگو که واسه شام تشریف بیارن . خانمم که از خدا خواسته بود و خوشحال شده بود که آبجی هاش رو دعوت کردم ، گفت باشه و سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . ظهر از سرکارم رفتم خونه . ناهار خوردیم خوابیدیم تا ساعت 5 عصر . بعدش رفتم دنبال میوه و شکلات و سفارش شام از رستوران .
 
موز خریدم کیلو 14 هزار توما
پنجشنبه 10/5/1395صبح با باباجونت رفتیم بانک صادرات سر کوچه تا برات حساب باز کنیم،اول قرار بود مشترک با حساب من باشه ولی کارمند بانک گفت با باباش باشه بهتره و این شد که شما با حساب بابا و خودت صاحت یک عدد عابر بانک شدی و وقتی اسم و فامیلت رو روی کارت دیدم کلی ذوق کردم ان شاءالله همیشه حسابت پر پول باشه و تنت سلامت دلت خوش...بهترین ها رو برات آرزو میکنم عشق مامان
به عنوان برادر کوچیکتر تون، به عنوان یه دوست بلاگری، به عنوان کسی که به پاسطه باباش یکم بیشتر تو جریان کار هست
لطف کنید اول از همه توی دبه یا هر چیزی آب بر دارید
میدونم نمیتونم آروم آروم خبر بدم ولی آمادگی هر اتفاقی رو داشته باشید
خونه تونم حدالامکان ترک نکنید
هوای پیر تر ها و بچه تر هارو داشته باشید
لباس گرم و بارونی و اینجور چیزا هم دم دستتون باشه
(بابای من برای زلزله آماده باش نبودن ولی الان ۲ روز استراحتشم اونجاس)
رفتم کلید سالنو بگیرم واسه جلسه کانون،خانومه با خنده بهم گفت تا شعر نخونی کلیدو نمیدم،من اولین شعری که به ذهنم اومد این بود:در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...حین خوندنم دیدم خانومه اشکاش سرازیر شد، هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم...هی میگفتم ببخشید چی شد آخه؟چرا گریه؟...بنده خدا گفت باباش بیمارستانه،سرطان داره و دکترا جوابش کردن...خیلی حس بدی بود...مستاصل بودم کاملا:(
zemheri
خلاصه داستان:
فیروزه و آیاز دو آدم خوش قلب ، دوتا فردی که بار زندگی به دوش میکشند ؛ اونارو تقدیر یکی کرد و بعد جدا کرد الان زندگی به اونا یه عذرخواهی بدهکاره و میخواد عشقی که گرفته رو پس گردونه اما راه سختیه. راه ها مسدود شدند ، هوا و دوره و زمونه آیاز مدتهاست مانند زمستان سخت ( دشواری ) شده و چشمهای فیروزه آبی و دلش آتیشه. باباش که کار ساختمون سازی داره و بخاطر حادثه ی آسانسور باعث مرگ ۱۳ نفر میشه و بخاطر همون مقصر شناخته میشه ، سعی میکنه را
دیروز ظهر تو شرکت وقتی داشتم با حرص و عصبانیت درباره‌ شوهرم مطلب میذاشتم زنگ زد و گفت عصری مامان می‌خواد واسه بابا تولد بگیره ساعت پنج میگیره ک کارگرشونم باشه آخه واسه باباش شکلات نذر کرده بوده کارگرشون 
گفتم جشن رو اگ آبجی بزرگه‌ت میگیره نمیام ،گفتش نه مامان داره جشن برگزار میکنه
پرسیدم یعنی کیک رو فاطی نمیپزه؟ گفتش نه مامان پول داده بخرن کیک 
رفتیم و کیک رو آبجی بزرگه‌ش خریده بود و مراسم، مراسم آبجیش بود .
با اینکه از اول میدونستم دروغ
واااای خدددا اصلن فکر نمیکردم برنا به این زودی (۲سال و ۱۵ روزگی) و انقدر قشنگ این سوال رو بپرسه
وااای شیرین منی تو آخه پسر ماهم
و چقدر که شیرین زبونی داره این مدت:
دیروز وقتی مادربزرگش غذا آورد گفت: درد و بلا نبینی!
وقتی بهش گفتم رو میز نرو گفت: اینجا بشینم یار گله داره!
وقتی باباش بهش گفت به این سیستم پخش دست نزن گفت: این عادلانه نیست!
واااااای کوچولو تو فقط ۲ سالته آخه شیرینم.
و کلمات بامزه که خیلی به سختی جلوی خندمون رو میگیریم:
هپه بمان= هواپی
خب به این لحاظ هم تو این ده سال شبیه به میم شدم که هر وقت اندوهی عمیق دارم می‌گیرم می‌خوابم و بله الان ۱۰.۵ صبخ بعد از پایان و کات با ح است و من تازه از خواب بیدار شدم و به نحو عجیبی سنگینم. البته حالم بهتره. نمی‌تونم بگم گور باباش و نمی‌تونمم بگم تخممه هیچ، فعلا واسه ابله گفتنش ناراحتم و ترس دارم یه بار دیگه‌ای بیاد و من بازم شل کنم. کاش بلد بشم شل نکنم و جلوش وایسم. لعنت به این دل هرجایی ولی بالاخره که باید جلوش رو بگیرم که؟ خلاصه که امروز حمو
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
شهید حججی و دو آرزو محسن حججی کتاب شعر کودک حمید جیحانی نشر باران عشق
شهید حججی و دو آرزو : معرفی یک الگوی بی نظیر برای کودکان با یک کتاب بی نظیر
 
شهید حججی و دو آرزو : حمید جیحانی ، نشر باران عشق
معرفی:
دلم نمی خواهد این کتاب را تبلیغ کنم.نه اینکه بد باشد نه…اما آنقدر خوب است که هر چه بگویم حق مطلب را ادا نکردم.از تصویرگری بی نظیر و بی نقصش گرفته تا محتوای کامل و جامعشفقط می‌گویم در خانه هر کدام مان باید یکی از این کتاب باشد.
بریده کتاب:
از پسرش
من وقتی این سوالِ با حالت تعجب یه دانشجوی کارشناسی ارشد رو شنیدم تا صبح خوابم نبرد:|
درحدی بهش فکر کردم که با خودم عهد بستم اگه یه روزی بچه دار شدم و تا این حد حاضر نباشه به چیزای به این واضحی فکر کنه میزارمش بهزیستی به جان باباش قسم
شما نظرتون چیه؟
آقای دچار شما جواب بده یه مدت کفشدوزک توی وبلاگتون میچرخید...
راه میرفت؟قدم میزد؟میخزید؟ پروازم میکرد آیا؟
پ.ن:
یه سوال دیگه ش:
رفته بودیم کوه کلی گیاه و علف زرد بود گفتم وای بهار که اینا سبز میشن چقد
دردونه که خیلی حوصلش سررفته بودرفت اتاق باباش ببینه چیکار میکنه وهمین که رفت از تعجب چشاش 4تاشد.
 
آقای گرجی پوریه دامن کوتاه همراه با تاپی که نزدیک بود از تنگی منفجربشه پوشیده بود.
 
دردونه نمیدونست بخنده یا گریه کنه  و اومد خودشو لوس کنه برای همین گفت عمه ژون نه به لوسلیت (روسری)
 
نه به دامن وتاپت بعدهم که نتونست خودشو
 
کنترل کنه واز خنده پخش زمین شد.
 
جناب گرچی پورگفت ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعضی وقتا همین اسامی معمولی شهدا ما رو با اطلاعات جدید و جالبی آشنا می کنند. فقط کافیه بریم مثلا اسم شهید سرکوچه مون رو (که معمولا هیچ شناختی ازش نداریم) سرچ کنیم و ببینم عضو کدام لشکر بوده، فرمانده اون لشکر کی بوده؟ شهید توی کدام منطقه‌ی جبهه حضور داشته یا وصیت‌نامه شهید رو پیدا کنیم (سایت هایی هستن که وصیت نامه شهدا داخلشون جمع آوری شده). اسم شهید محله ی ما شهید گاراپیدی هست که من اسمش رو سرچ کردم(شما هم اسم شهید کوچه یا محله تون رو سرچ کنید
با مامان بنی خیلی یهویی دیشب برای اولین بار صحبت کردم همینجوری اشک میریخت منو دید صداش بسختی میشنیدم ...خیلی دلش برام سوخت...خب خودمم ناراحت شدم انگار که یادم میاد این چند سال زندگیم چی ب سرم اومده گاهی دوست دارم بمیرم...
ولی خداروشکر پدر و مادر بنی خیلی مهربونن...
پانوشت: بنی همچنان حسودیش میشه ولی به روش نمیاره ، فقط دوست داره به صورت ویژه با خودش در ارتباط باشم...و البته دوست داره مامان باباش فقط مال خودش باشن ولی کور خونده خخخ...
اول از همه عرض کنم که عکس از خارج از کشور به دستم رسیده
بنظر میرسه ایشون ید طولایی در بچه داری دارن!
شاید هم بهشت زیر پای ایشونه!
روی سخنم با فمنیستهایی هست که مردا رو بی خاصیت میدونن و میگن محبت ندارن!!
یا  اینایی که میگن بچه رو با باباش تنها نذارید....!!:)))
یا اینایی که میگن خانواده های این شکلی تو خارج نداریم
یا اینایی که میگن رنگ پارچه سبز کم رنگ برای رو مبلی قشنگه!
شما نکته ای نظری ندارید؟
شور حماسی قمر بنی هاشم (ع)
هیئت محفل شاه علقمه
حسن عطائی
قدم می زنه یل قتال العرب
متن مداحی + فایل صوتی در ادامه مطلب ...
(کربلا نصیبتون + شهادت)

متن مداحی:
قدم میزنه یل قتال العرب
رجز میخونه منم من حیدر نسب
ادب با غضب تو یک جا یا للعجب
عجب داره
با پا کوبیده روی نفس اماره
تا دور حرمه کار عدو زاره
چه سر تا پاش همه حیدر کراره
نگهبان لشگره به هم ریخته یک تنه
یه چشمش به میمنه یه چشمش به میسره
شبیه شیر نره آخه باباش حیدره
دخیلک یا ابوفاضل

رجز میخونه شهنش
رفتم اداره با آقای فلانی کار داشتم، نبودش، پرسیدم: کجاس؟
یکی سر صندلی نشسته بود، گفت:عموش رحمت خدا رفته!
پرسیدم  آقای بهمانی؟
گفت : داییش فوت کرده!
گفتم جناب فلانی کجان؟
گفت:داداشش فوت کرده!
گفتم خانم فلانی چه؟
گفت : باباش فوت کرده!
گفتم استاد فلانی کو؟
گفت : دومادش فوت کرده!
 سرتون رو درد نیارم، سراغ هرکسی که گرفتم ، یکی شون فوت کرده بود !!آخرش فهمیدم همه با هم فامیلن و فقط یکی به رحمت خدا رفته!
 
زنگ زدم بهش، تا جواب داده بی هوا و بی مقدمه میگه خونه ش آتیش گرفته! میگه من که رسیدم شوکه نشسته بود، به هیچ کس نتونسته بود بگه چی شده یکی بیاد کمکش!
بعد کم کم پرسیدم خب حالا چی شده؟ کاشف به عمل اومد یه لباس رو بخاری بوده و آتیش گرفته و دوده سیاهش روی همه وسایل خونه نشسته، خودشم که هول شده و دست زده به اون لباس، دستش تاول زده و ملتهبه.
خلاصه چون خواب بوده بیشتر شوکه شده بود تا اینکه اسمش این باشه همه ی خونه آتیش گرفته!
البته واقعا خدا بهش رحم کرده
  
کتاب خردل خر است: مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح
 
کتاب خردل خر استنویسنده: مهدی نورمحمدزادهانتشارات: روایت فتح
بریده کتاب:
داستان سفید۳۸:« دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .»عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پله‌های مطب پایین رفت.-دکتر چی گفت؟زن پشت ویلچر شوهرش ای
 داداش دوقلو نمی خوایین؟ می خوام عکس داداشمو بردارم بذارم شیپور بفروشمش! رو مخم هعی رژه میره
میگه بیا برو تجربی بده، تجربی پول داره درد داره کوفت داره اونی که میره هنر ننه اش باباش هنرمندن
روم به دیوار به چپم =/ میگه تهش که چی؟ فکر کردی بازیگرای هالیوود میان تو فیلمای دفاع مقدست بازی می کنن؟ جیسون استتهام میاد یه یا علی میگه نارنجکو پرتاب می کنه؟ و جواب من اینه : it depends on u   تو فکر پول درآوردنه! حتی تو اولویت های آخرشم کمک به مردم به چشم نمی خو
از سرنوشت خویش در آزار بوده امعاشق ولی رها رغم یار بوده امشب‌های من همه طی شد به بی کسیلیکن رهین عشق وغم یار بوده امروزم به شام حسرت لبخند ماند وبسیا همنشین این دل غمبار بوده امفردای من چه می شود از این همه خیالرسوا شوم اگر که عشق خریدار بوده امناگه به آسمان خیالم وزید عشقضمناً به طعنه گفت که ناچار بوده امصاحب کرامتی به دلم پا نهاد و گفتآصف بیا که بهر تو من یار بوده امیاران به لحظه ای به دلم عشق جان گرفتنالید دل که بی تو گرفتار بوده امروزم بسی
چهارشنبه سوری‌تون مبارک فقط مراقب باشید کوفت خودتون و بقیه نکنید...
من که تو برنامه دارم فقط و فقط فیلم ببینم و پیتزای پپرونی با نون سبوس دار بخورم (یک عدد نان سبوس دار سه نان برداشته دو ورقه پپرونی قرار داده یک یا دو زیتون برداشته خرد کرده بر روی پپرونی ریخته پنیر پیتزا را برداشته رنده کرده بر روی پپرونی ریخته دقت نموده گوشه‌های پپرونی رو هم بگیره که جمع نشه سپس ۵ دقیقه در فر یا ۴ دقیقه در ماکرویو گذاشته و پس از تغییر رنگ پنیر پیتزا با نون حا
- خواب دیدم طلا و دلار ارزون شده 
واقعا میگن برو مگه دیگه تو خواب هم چین چیزیو ببینی همینه ها...
شب به سان من چه میگذرد؟؟
چرا انقدر خواب اشفته و محال میبینم؟
- تقریبا دو ماهه چند تا مشکل جدی به زندگیم هجوم اوردن 
و حل کردنشون نمیدونم کار منه یا حضرت فیل...
اما برای کم نیوردن تنها راهکاری که دارم اینه
درحال خوردن دمنوش بابونه مرتب به خودم بگم 
درست میشه درست میشه این روزا هم میگذره 
اصلا نشد هم گور باباش ( این جمله اخر تاثیرش بیشتره)
تا چقدر این راه
گاهی پیش میاد حسرت یک لحظه رو میخوری، فقط یک لحظه لعنتی! لحظه ای که کافیه به حرف دلت گوش میکردی و میگفتی نمیتونم، نه، این شبیه من نیست، فقط همین. 
ولی گاهی میخواهی جای قهرمان باشی و فداکاری کنی. گاهی میخواهی مادرت بهت افتخار کنه که فقط پسر من تونست باباش رو راضی کنه.
 
میدونی قهرمان بازی و فداکاری کردن برای چی ارزشمنده؟ برای چی ارزشمند جلوه میکنه؟ چون فداکاری کردن «درد» داره! دردی که گاهی تموم عمر دنبالت میاد و تمومی نداره. دردی که مجبوری بهتر
هوالرئوف الرحیم
امروز فراموش کرده بودم که رضوان یک روزی به "امام زاده" میگفت "امام زابط".
امروز تو پارک با دختری دوست شد و میوه ی کاج رو سعی کردن با چندتا سنگ "بکاجن".
امروز به غیر از عیدی من و باباش و خودش که مامان جون بهش داده بود، برای"خواهرش" هم عیدی طلب کرد.
مرگ از رگ گردن نزدیک تر است ! 
خاصه زهرای عزیزم که حتی نمیتوانم تسلیتی به او بگویم... 
خبر خیلی بدی بود ، من از باباش خیلی خوشم میومد برعکسِ مامانش ، یه آدم مهربون خوش اخلاق که کاری به هیشکی نداشت ، حتی یکبار از همسایه ها چیزی راجبش نگفتن...!
نمیدونم چه حکمتی قسمتی خواست خدایی بود 
اما از خدا میخوام صبر زیاد بهشون بده ، داغشون کم شه...! بی پدری خیلی سخته، بی پناهی ، پشت نداشتن ، حمایت گر نداشتن...
با این وضعِ ناقصِ خودم حتی نمیتونم برم پیشش، اصلا روی
خواب دیدم یه دختر به دنیا اوردم خوشگل و توپل و چشم ابی
ولی نمدونستم باباش کیه هرچقدر تو خواب فکر کردم مردی ندیدم
جالب اینجاست تو همین سن بودم و اینقدر خوابم واقعی بود و اینقدر تو خواب حس خوبی داشتم که خدا میدونه
صبح که پاشدم به مامانم میگم بچم کو؟:))))))))))))))))))
کلی خندیدیم 
نمیدونم تعبیرش چیه ولی توی خواب دوران حاملگیم رو هم یادم میومد:)
حس خوبی بود مادر شدن و اینکه یه بچه اینقدر دوست داشته باشه
.
.
.
.
 چرا من از این خوبا میبینم!؟به نظرتون تعبیرش چی
باور نمیکنی اگه بگم فقط ۴ ثانیه با کلاسی که الان شروع میشه و ۲۰ دیقه با دیدن آدمایی که دوسشون دارم فاصله دارم حتی باور نمیکنی اگه بگم نمیدونم از کی واحد اندازه گیری فاصله برام ثانیه ها شدن نه کیلومترا...با همه ی اینا نشستم توی سالن مطالعه و فک میکنم کاش میشد انقد بزنم عقب تا اول ترم پیش و بعد هیچ وقت سراغت نیام...اما میدونی شازده! از هیچ کدوم پشیمون نیستم از بلاتکلیفیم بدم میاد. از اینکه لج کردم و با همه ی کششی که برای دیدنت داشتم خودمو قایم کردم.
مادر بزرگم همیشه میکرده نجوای با اوهر لحظه در حال گریه ، هر لحظه در حال یاهومادربزرگم همیشه مثل گل ها غرق او بودچون گلاب شهر کاشان اشک هایش را می افزودبا تو در روز تولد با تو در روز شهادتبا تو میکرده است نجوا گاه در باب الجوادتیا جواد و یا جوادش لحظه ها را می نوردیداسم فرزندش رضا بود و تو را در اوی می دیدگاه با ابن الرضا میکرد نجوا گاه باباشگاه با موسی کاظم ، یا رضا گاهی نواهاشیادم آمد روز باران ، خانه مادربزرگمخواستم از او بگوید دستمایه تا سر
چقدر بدبخت و ضعیفیم.دوست دارم یه پله بالاتر برم و به رویا فکر کنم و به اینکه همه چی درست می‌شه.ولی نمی تونم. مثل کسی که باباش رفته از یکی پولِ دو تا نون قرض بگیره ولی دستشو پس فرستادن؛ حالام می‌خوان با دو تا شکلات بچه رو خر کنن تا حال و قیافه باباش رو فراموش کنه و به اون موضوع فکر نکنه.آره الان یه کم رویایی و فانتزی فکر کردن مثل خوردن همون شکلاتس...شکلات تلخ ۹۹%وقتی پول ندارم..آسایش روانی ندارم بانک می‌خوام چه کار؟عابربانک می‌خوام چی کار؟بزنید
بعد عمری پا شدم رفتم کلاس زبان آخرش این شد ! 
معلمه یه طوری رفتار می کنه که انگار من اصلا وجود ندارم 
من واقعا می خواستم تو کلاس شرکت کنم , به سوال ها جواب می دادم,سعی می کردم حرف بزنم 
اما انگار من اضافی ام 
امروز از بس دستم رو بالا بردم برای جواب دادن که خسته شدم 
نمی خواد من حرف بزنم 
با اینکه ردیف اول می شینم وانمود می کنه منو نمی بینه 
جلسات قبل هم که هنوز ممنوع الصحبت نشده بودم یه اشتباه جزیی هم داشتم میزد تو حرفم 
در حالی که برای بقیه ی کلا
این روزها که به دلیل مشغله‌های کاری که دارم وقت پاسخگویی به پیام‌های واصله رو مثل قبل ندارم، واکنش برخی از دانشجویان محترم، خیییییلی برام جالبه. 
 
ینی تو صد بار به یکی عسل بده مجانی در راه رضای خدا، کافیه یکبار به هر دلیلی نتونی عسل بهش بدی، چنان طلبکارت میشه ک انگار اون عسله که بهش میدادی ارث باباش بوده!
 
بزرگوار! یکسان رفتار کن، تو اگر بی ادبی، همون موقع هم که عسل بهت میداد و لقمه رو میذاشت توی دهنت و چپ و راست، با موقع و بی موقع، از وقت خو
یه قانون هست که می‌گه: هم‌اتاقی‌های مهربان رو مخ، هرگز از بین نمی‌روند بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از فردی به فرد دیگر، تبدیل می‌شوند.اگر تا ترم پیش هم‌اتاقیم فقط مثل مامانا دنبالم راه میفتاد که زیتون و خرما تو حلقم کنه و پشت کولر کمین می‌کرد که نرَم توش وایسم و شبا نمی‌ذاشت برم حموم که سینوزیتم فلان نشه و معتقد بود هروقت ناراحتم می‌فهمه، هم‌ اتاقیِ تابستونم منتظره اندکی برخلاف میلش عمل کنم تا بخوره تو ذوقش و ناراحت بشه و نه تنها  همش
روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان
پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟
باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.
پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟
باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش
پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟
باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خنده‌مون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟
پسر بچه: عمو حسین
باباش حرفو عو
سلام رفیق جان!❤️
چطوری؟
رو به راهی؟ رو به رشدی؟
میگما...
تاحالا دقت کردی به بچه ها؟
مثلا...
وقتی بچه رو باباش میندازه بالا...
میخنده و شاده!
ولی اگه یه غریبه بچه رو بغل کنه
حتی گریه میکنه (چون واسش غریبه اس و میترسه ازش)
ادامه مطلب
بسم الله مهربون :)
اولین بار کی دیدمش؟ خونه ی عمه ی بزرگم. از اهواز اومده بودن. باباش که میشه پسرعموی بابام رو قبلا زیاد دیده بودم، چندباری اومده بود خونمون، میدونسته م یه پسر داره که داروسازه ولی خودش هیچ وقت نیومده بود شهر مادری من! دومین بار کی دیدمش؟ عروسی دخترعموم. یه پسر با موها و چشم های قهوه ای که خیلی خاکی و مهربون بود‌. حالا پسرعموی بابام زنگ زده و منو برای همین پسرش خواستگاری کرده!
امیدوارم خدا به من رحم کنه با شرایط الانم، خصوصا که م
بقول مهدی چرا تا ما اومدیم یه کاری بکنیم کل دنیا بهم ریخت؟
ینی واقعا تو این مدت چه اتفاقا که نیوفتاد...
حالام کرونا!
ازش خیلی ممنونم که رفتار درستی داره...
اینکه نگرانی هامو درک میکنه برام ارزشمنده
با این که دیشب بهش گفتم بیا تا هفته دیگه صبر کنیم اما باز امروز پای حرفش موند و گفت فردا میاد برای آزمایش. با اینکه پدر و مادرش کلی اصرار کردن که نیاد اما باز منطقی نشست فکر کرد و گفت میاد.
از اینکه پیامشو دیدم ولی جواب ندادم
از اینکه پیامشو پاک کرد بعد
دخترِ دخترخالم یا همون نوه خالم اومده باهاش زبان کار کنم،فردا امتحان زبان داره.
سرخوش و خندان اومده و کتابش یادش رفته بیاره خونشون هم خیلی دوره از ما.
آبروداری کردم و جلوی مامان و باباش چیزی نگفتم اما میخوام پوسش رو بکنم از سخت گیری
نه به نسل ما که از ترس و فشار امتحان و معلم کم مونده بود سکته بزنیم نه به این ها که انقدر بی خیال و سرخوش هستن
این نسل چرا اینجوری هستن خدایی؟!
+مامانم بیشتر از این دختره داره شور میزنه :)) چادر کرده سرش رفته در این خو
گفتم که یکی بود داشتم روش کراش پیدا میکردم بعد ماشینشو دیدم و انقد شاخ بود که بیخیالش شدم؟
عاقا طی تحقیقاتی مشخص شد طرف واقعا خانوادش خیلی شاخن.باباش فوق تخصص داره و مامانش متخصصه.خیلی معروفن تو شهر دانشجویی و اساتید ماهم ازشون حساب میبرن حتی و اینو هرجور شده پاسش میکنن.و گویا دوست دخترم داره از همکلاسیاش که فکر میکنم بدونم کیه خیلیم زشته اصن(آیکون حسودی)
خلاصه که پرونده این مورد بسته شد.
یه مورد دیگه ام دوتا از رزیدنتای جراحی دانشکدمون هر ر
دوستی دارم بنام اسماعیل، خدا رحمت کنه یه دومادی داشتن بنام مصطفی که دقیقا جلو خونه اسماعیل اینا یه زمین خرید که جلو خونه پدرزن ساختمون بسازه. پدرزن هم که بازنشسته و ماشاالله حسابی فعال خیلی از کارای خونه رو انجام می داد چون داماد درگیر کارای خودش بود.
دوران مجرّدی خیلی شدید با اسماعیل رفت و آمد داشتم و وقتی می رفتم دم درشون، خیلی وقت ها با بابای اسماعیل هم که تو زمین روبرو بود و داشت به سیمان آب می داد و یا کارای دیگه انجام می داد روبرو می شدم
مینی سریال صدای قلب تو /the sound of your heartیک مینی سریال کمدی بامزه که مطمئنم عاشقش میشید (مخصوصا مامان باباش)اگه یه روز پر استرس/غم/بی حوصلگی رو گذروندین میتونید ببینیدش و بخندین کلا 5 قسمته ^^ که این سریال از رو یه وبتون ساخته شده و داستان یه پسرس که وبتون میکشه جز اون هنر دیگه ای نداره و کمی هم بدشانسه من خودم عاشق مامان باباهه هستم عالین یعنی امیدوارم شما هم لذت ببرید ازش راستی یکی دیگه هم ساخته شده به اسم the sound if your heart reboot که بازیگراش فرق دارن و
امشب خونه عموم بودم . دامادشو مهمون کرده بود . فکر کنم ۵ ماهی بود که مهمونی خونوادگی ندیده بودم.خلاصه اینکه سه چهارم جمعیت برام نا آشنا بودن .اما راحت بودم . تجربه بهم گفته در مهمونی ای که راحتم حتما یک چیزی رو زدم شکوندم . امشبم یه لیوان شیشه ای شکوندم . رکوردم سه تا بشقابه ، اونم همین پارسال خونه پدربزرگم . نه اینکه دستپاچلفتی یا چیزی تو این مایه ها باشما اتفاقا خیلی سنگین و رنگین میشکونم . نمیدونم چرا میشکنن اصلا ...
داماد نوه دختر خاله زن عموم
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
اس ام اس خنده دار
در این مطلب از سایت علم سرا می خواهیم درباره مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار جدید بی ادبی عاشقانه در دسته سرگرمی برای شما صحبت کنیم . در ادامه با ما همراه باشید .
زنها دو وقت گریه می کنن:
وقتی فریب می خورن ،
وقتی می خوان فریب بدن.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آدما می تونند پسر باشن
اما پسرا نمی تونند آدم باشن!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باش
صحنه‌ی بدن سرد و بی‌جون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه می‌کردم و نمی‌تونستم باور کنم چند روز پیش همین‌ دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین می‌رفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی می‌خوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز می‌کرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که
هوالرئوف الرحیم
اصلا نیاز نشد پیش دکتر بریم. خودش خوب شد.
امشب بعد دو سال رفتیم خونه ی این یکی ها. خوب بود خیلی خوش گذشت.
در نهایت ولی فسقلک کاری کرد کارستون. شستیم و آب کشیدیم و رفت پی کارش. حالا یاسمین هی می گفت. گفتم:
"مگه تو نمی کنی ازین کارها؟"
هم خودش هم مامان باباش بدشون اومد. ولی دیگه تکرار نکرد. 
رضا میگه یادشون می ره. ولی من می گم نه!
بگذریم...
امشب شور بامیه خوردم. و مربای لیمو ترش. محشر بود. هنوز مزه شون زیر زبونمه.
خان های فندق جانم هم تموم شد خدا رو شکر. رستم ۷ تا خان داشت، ولی فرآیند بچه داری،با اغماض ۱۲ تا :))
امروز واکسن ۴ ماهگیشو زدیم و الان در حال تاب دادن گهواره اش و سردرد ناشی از گریه هاش و گریه هام دارم مینویسم. دیدن دردش سخت تر از درد کشیدنه.‌.. هرچند به خودم دائم میگم، مامان باید قوی باشه، ولی سخته، خیلی سخت...
دو تا خان آخر مربوط به خودم بود، هرچند خوب خوب نشدم ولی به شدت امیدوارم به بهبودی و دلم روشنه که ان شالله تا یک ماه دیگه کامل خوب میشم. برای
کارم همیشه جرم و خطا بوده از قدیم
کارت همیشه لطف و عطا بوده از قدیم
مغلوب نفس گشته ام و خورده ام زمین
تنها سلاحم اشک و دعا بوده از قدیم
می ترسم از عذاب و امیدم به فضل توست
راهِ نجات، خوف و رجا بوده از قدیم
قلاده ام ببند، بمانم کنار تو
بیچاره آن کسی که رها بوده از قدیم
شغل گدایی اش به دوعالم نمی دهد
هر کس گدای آل عبا بوده از قدیم
می ترسم از فشارِ شبِ دفن خود ولی
دلگرمی ام امام زمان بوده از قدیم
من عاشق تمام ائمه شدم ولی
در سینه جای دوست سوا بوده از ق
خواب دیدم یڪ گردنبند و پلاڪ طلا چشم نواز و بزرگی بهم هدیه دادن .
ڪه تو بیداری هم ندیده بودم.
تعبیرش و پرسیدم
از یک نو رسیده
از تولد یک پسر خلف خبر مےداد.
خوابم تعبیر شد.
دومین فرزندم و اولین پسرم بدنیا اومد.
باباش آقامهدے گفت:  هرکی اسم پسرش و حسین بزاره هروقت صداش ڪنه انگار حضرت زهرا پسرش و صدا میڪنه . دوست دارم اسم پسرم همنام پسر دختر پیغبر باشه رهرو ارباب باشه.
ادامه مطلب
کانال ما در سروش
آذر:بهرام پسرخیلی خوبیِ موقعیت مالی ش عالیِقبول کن من اگه جا تو بودم قبول میکردم هم خوشتیپِ هم پولدارِ دیونه دیگه چی میخوای..رویا (سرشُ روی پای آذر گذاشت ) گفت:خدانکنه جا من باشیآذر تو که‌ از تمام زندگی من خبرداری وقتی ی غریبه برای همیشه توقلبت جامیکنه  تا وقتی قلبت میزنه اونجا خونه شِ ،حتی اگه غریبه تنهات بذاره،برای اولین بار عشقُ با کاوه تجربه کردم ،غریبه ی که همه چیزم شد ازدواج من سنتی بود.وقتی با کاوه کامیابی نامزد کرد
سلام
دیشب که بعد از یه روز کم کار و پرخواب، میخواستم بخوابم یاد مخاطب افتاده بودم البته خیلی ضعیف نه اونقدر شدید که بی طاقت بشم، فهمیدم وقتی ادم سرش شلوغ باشه خیلی دردها رو حس نمیکنه! نه که اون دردها وجود نداشته باشه بلکه تو بی حس شدی همین.
همه نهایت سعیم اینه بااین موضوع منطقی کنار بیام زخمش رو التیام بدم و رد شم ازش، نه که یه جای دیگه ای از زندگیم این زخم سرباز کنه و حالمو بد کنه، من خوشبختی و ارامش هردومون رو میخوام، من در نبود اون ارامش وتمر
شعر شاید روزگاری فنِّ مردان بوده باشد
بر گلوی ظالمان چون تیغِ بُرّان بوده باشد
شعر شاید روزگاری دور، در مُلکِ خراسان،
با ابوالقاسم پیِ احیای ایران بوده باشد!
شعر شاید روزگاری در ردای حرفِ حقّی
همدمِ پیری به غُربتگاهِ یُمگان بوده باشد!
گاه شاید در میانِ تُرکتازی‌های دونان،
با گُمانِ مصلحت در لاکِ عرفان بوده باشد
یا میانِ دلبران در پوششِ باغ و گلستان،
شعر شاید در پیِ اصلاحِ انسان بوده باشد
گاه هم شاید به سعیِ شاعرانی سست عنصر،
تا کمر در خدم
دو شبه پام تو اورژانس بیمارستان آموزشیه. یه پزشک مقیم هست اونجا... دیشب فهمید دانشجو پزشکی ام کلا یه جور دیگه برخورد کرد ! کلی بحث تخصصی و ...
حالا امشب وسط اورژانس پرستارا داشتن فشارم رو میگرفتن ،از پشت میز منو دید بلند بلند داد میزد خانوم دکتر ! عزیزم! چی شدی دوباره؟! 
[من درحال انفجار از خجالت و عصبانیت ذوق زدگی غیرعادی ایشون...] خوبم آقای دکتر .شما به کارتون برسید . نوبتم میشه الان. 
+ همرام بیا میخوام برم بالا سر مورد سوساید! 
بعد از احیا و خلوت
بیاید برای همدیگه دعا کنیم تا به حاجت های قشنگ و رنگا رنگمون برسیم...اولین دعای همون که ظهور آقاست...اصلا من میگم دیگه اگه اقا بیاد مگه ما چیز دیگه ای هم میخوایم؟چقدر دنیای بعد ظهور قشنگه :)
دومین دعا هم سلامتی برای مادر پدر ها و همه مردم عزیز کشور اصلا همه مردم جهان به جز ترامپ:)
بیاید همگی دعاکنیم  دیگه هیچ جنگی نباشه و همه با صلح زندگی کنند:)
بیاید دعا کنیم برا اون بچه ای که شبا تو خیابون میخوابه...
برای اون بچه ای که مامان و باباش از هم جدا شدنن
ساعت دو نصف شب شده و من بین خواب و بیداری دارم پست میذارم:) البته شانسی که هست اینه با لپ تاپ دارم تایپ میکنم اگر با گوشی بودم صد در صد خوابم برده بود. 
خب از اونجا بگم که ما هفته ی پیش از باغ برگشتیم سر خونه زندگی خودمون و برخلاف تصورم که بچه ها خیلی اذیت میشوند تو محیط آپارتمان، ظاهرا اکی هستن و با اسباب بازی ها مشغولند. 
تا یه ربع به یک خواب کردن پسر کوچیکه طول کشید و طفلکی پسر بزرگه که هوس کرده بود من خوابش کنم خودش خوابش برده بود دیگه:( یه موقع
برای بچه ی اول معمولا بیشتر مراقبت می کنن . تا صداش در میاد می دُوَن ببینن چی می خواد . تا یه کاریش میشه کل خانواده که هیچ کلِ قوم بسیج میشه تا درمانش کنه . اما بچه ی دوم طفلکی از این چیزا محرومه . نه گریه ش خیلی خریدار داره ( مخصوصا وقتی باباش مشغولِ امیرِ خطیرِ بازی با داداشی هست ) نه وقتی یه مریضی می گیره ما به دست و پا زدن می افتیم ( تلاش خودمونو می کنیم اما نه به اندازه وقتی محمد حسین مریض می شد )
حالا سوال من از شما اینه : چه کسی این وسط مظلوم واقع
با سلام
بنده پدرم اعتیاد داره ...، جوری هم  نیست که خیلی ضایع باشه ...، میخواستم بدونم این موضوع رو چه زمانی بهتره به خواستگار بگم؟، یا اصلا باید بگم؟، واقعا نمیدونم ممنون میشم راهنماییم کنید
امیدوارم نظرات تون رو بهم بگین چون واقعا جوابش رو نمیدونم ...
مرتبط:
آقا پسرها، تا چه حد معتاد بودن پدر دختر براتون مهمه؟
خواستگارهام به خاطر اعتیاد پدرم منصرف میشن
ازدواج یک نظامی با دختری که پدرش زندان بوده
به خواستگاری دختری که باباش اعتیاد و سوء سابقه
عیال چند روز پیش با یکی از همکارانش لایو گذاشته بود تا به یک سری سوالات جوجه دکترها جواب بده و مبحث علمی مهمی هم قرار بود کنفرانس بده... 
اتاقمون رو حسابی کنفرانسی چیدیم... صدا... نور.. حرکت
من مسئول دکور صحنه بودم و گریم همسر شدم
یه نیم ساعتی با صدرا سرونازم رو سرگرم کردین یک آن غافل شدم سروناز مثل تیری که از زه کمان رها شده بود شتابان سمت اتاق مربوطه رفت اقا هراسان دنبالش دویدم و دم در اتاق مربوطه دستگیر شد... از این بازی خوشش اومد و هر وقت فرصتی پ
سلام
قبل از هر چیز قبولی طاعات و عبادات شما دوستان عزیز رو از خداوند متعال خواستارم...
دوستان سوال من در مورد مراجعه خانمها به دکتر مرد هستش، حقیقتش من اگه ازدواج کنم خوشم نمیاد همسرم به دکتر مرد مراجعه کنه، و تا جایی که دکتر خانم هست چرا باید خانم ها به همجنس خودشون مراجعه نکنن؟
من یه رفیق رادیولوژیست دارم که میگفت خانم هایی که برای عکس گرفتن میان بخصوص برای مامو گرافی (عکس از سینه برای بررسی کیست و یا سرطان) باید وقتی که من از اتقاق میرم بیرو
تولد گل دختر، روز جمعه هفده بهمن برگزار شد..
با تم خرگوشی مامان ساز.. یه ریسه و سه تا بادکنک و کیک خرگوشی دست ساز ِِ بی بی اش.
با حضور عمه هاش و شب با خانواده خودم..
با مقداری حواشی..
امیدوارم دل کسی نشکسته باشه و کسی تو زحمت بی جا نیفتاده باشه..
من نیتم تماما خیر بود و واقعا توقع کادو نداشتم..
سعی کردم به ساده ترین شکل ممکن جشن بگیرم..
ولی خب به این نتیجه رسیدم که سال دیگه لااقل به اسم "تولد" برنامه ای نگیرم.. برای هیچ کدوم مون..
امسال چون اولین تولد دخت
سال 94 بود که این وبلاگ و درست کردم یکی دو دفعه چیزایی نوشتم اما پاکشون میکردم دلیل هیچ کدوم از اینارو ... نمیگم یادم نیست چون کم پیش میاد من چیزی رو فراموش کنم ولی گور باباش چیزی که الان میدونم اینه که من به این صفحه نیاز دارم.
نیاز چیز عجیبیه تو رو از خودت دور میکنه من که همیشه از روابط اجتماعی فراری بودم، هیچ وقت نفر اول تو شروع یه دوستی نبودم، هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم نه اینکه الان عاشق مردم و صحبت کردن باهاشون باشم ها نه، فقط نیاز دارم با
 
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه و چهارم
.
خانواده ها از هم خیلی خوششون اومده بود
نشستیم تو جمع
همه متوجهمون شدند 
از سروان نطرش رو پرسیدند
- عالی تر از چیزی بود که می خواستم
همه زدند زیر خنده
باباش از هول بودن خودش تو خواستگاریش و عقدش گفت
-منم تو مجلس عقد هر مکثی که عاقد می کرد یه بله می گفتم ، عاقد می گفت صبر کن بابا
ادامه مطلب
یه لیست درست کردم 
اسم ده تا کتاب نوشتم که واسه امسالم بخونم 
کتاب خوندن دوست دارم ولی تو خوندنش تنبلم 
امروز رسیدم به کتاب پنجم
جز از کل گرفتم دستم 
راستش یکی از دلایلی که باعث شد بیشتر قدر کتابامو بدونم 
بخوام کامل بخونمشون 
این بود که میدیدم قیمت کتابا هی داره میره بالاتر 
و من پولی ندارم برای گرفتن کتاب جدید 
...
تا قبل این داستان کرونا با یکی حرف زده بودم واسه کار 
قرار بود بعد سال دوباه برم سرکار
کار قبلیمو دوست نداشتم احساس میکردم یه ک
سلام
بنده به برادر دارم ۳۰ سالشه، دوست داره ازدواج کنه، ولی هر جا میریم خواستگاری یه بهونه میاره،  میگه یکی لاغره، اون زبون نداره، یکی دیگه باباش بهمون نمیخوره، نمیدونم چیکار کنیم، کلافه مون کرده.
بعد هر وفت خواستگاری رفتیم آقا قبول نکرد، فرداش خودش رو میزنه به مریضی میگه من زن میخوام واقعا خسته شدیم، البته اینم بگم با وضعیت مالی متوسط و چهره ای متوسط این ادا و اصول ها رو میاد ، خواهشا اگه میتونید راهنمایی کنید منو
ممنون
ادامه مطلب
قصه ی خرگوشی که تو اتاق خودش نمی خوابید.
یکی بود یکی نبودتو یه جنگل سرسبز و قشنگ تویه لونه بزرگ با اتاقای خوشگلمامان خرگوشه و بابا خرگوشه با دم پنبه ای خرگوشک ناز و بلا زندگی میکردند.مامان خرگوشه وبابا خرگوشه خیلی دم پنبه ای رو دوسش داشتن و همیشه واسش هویج خوشمزه و آبدار  از مزرعه ی هویج میکندن و اونم هویجا رو با اشتها میخورد و از مامان خرگوشه و باباخرگوشه تشکر میکرد. اونا خیلی از دم پنبه ای راضی بودن و دوسش داشتن اما دم پنبه ای کوچولو یه اشکا
هوس زن گرفتن به‌سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالیِ خانواده‌ی همسرم پایین‌تر از خانواده‌ی خودم باشد، تا بتوانم زندگیِ بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رییسم رسید، چون به صرفِ نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رییس من «عاصم» است، اما کارمندان به او می‌گویند «عاصم جورابی!»
سرِ ساعت به رستوران رفتم. رییس تا مرا دید گفت: «چون جوانِ خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی، می‌خوام نصیحتت کنم». 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امنیت گستران عالم