نتایج جستجو برای عبارت :

می خوام مرد عنکبوتی باشم چون

می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
 
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.
دوست ندارم اینو. 
منم می خوام ، می خوام داد بزنم بلکه صدام به یه جایی برسه
منم میخوام دیده بشم جذاب باشم یکی باشه 
هه حتی نوشتن این چیزا اینجا داره خردم میکنه، شاید دیره شاید عشق یه چیز بچگونس، شاید برا ۲۰ ساله هاس
شاید برا این حرفا دیگه بزرگ شدم اما من دلم خیلی چیزا میخواد که به موقعش نداشته مشون هنوزم ندارمشون
می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولی
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
تمام عصر بارون می‌بارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب می‌کرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح می‌کردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درخت‌های پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
Sirvan Khosravi - Emrooz Mikham Behet Begam Live
دانلود ویدئو با کیفیت 1080
دانلود ویدئو با کیفیت 720
دانلود ویدئو با کیفیت 480
دانلود موزیک با کیفیت 320
متن آهنگ امروز میخوام بهت بگم سیروان خسروی
اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات
امروز می خوام بهت بگم ، کس
می خوام رها باشم... 
همیشه میخواستم رها بودن رو...
ولی حالا که رهام... 
نمیخوامش...
خیلی آدمهای بدی دورم اند...
و پدر و مادر بی منطقی دارم... 
واقعا اوضاع زندگی ام ناجوره... 
باید بیشتر به فکر خودم و رویاهام باشم.. 
و براشون تلاش کنم... 
#زندگی من#یه زینب جدید
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه…


ادامه مطلب
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می‌خوام بگم
بی تو میمیرم ..
می‌خوام بگم تو دنیای منی ..
می‌خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
می‌خوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
می‌خوام بگم شدی لیلی عشقم …
می‌خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
می‌خوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
می‌خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
می‌خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
می‌خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
سلام وقت بخیر
من ادمین هستم :)
ارشد خوندم و می خوام برای مقطع دکتری مهاجرت تحصیلی داشته باشم
گزینه اصلیم آمریکاست و در مرحله بعد کانادا و اروپا (اولویت آلمان)
می خوام برنامه ریزی کنم و طبق برنامه پیش برم و این برنامه رو باهاتون به اشتراک بذارم
سعی می کنم حداقل هفته ای 3 پست داخل وبلاگ قرار بدم
خوشحال میشم منو همراهی کنید : )
پس منتظر مطالب بعدی باشید
 
الان ساعت 4 صبح هستش پس صبحتون بخیر : )
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش 
 
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم 
 
عشق به گفتن داستان خودم 
 
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن  می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
Constantly shifting gears between "who wants to fit in, anyway?" and "ever since I can remember, everything inside of me, just wanted to fit in."
Me
اگه زندگی واقعا کلاس درس باشه، یا کلاس ریاضیه، یا کلاس ادبیات. 
ریاضی رو دیدی؟ صفر داریم و یک. تو نمی‌تونی هم صفر باشی و هم یک.
نگاه ریاضی و مطلق به این زندگی عذاب‌آوره، اما چیزیه که همه این‌روزا انگار بهش رو آوردن. 
ادبیات تعلیمی و کهن. همیشه ازش بدم می‌اومده. یکی از دلایلی که خیلی اوقات نتونستم با شعرای سعدی ارتباط بگیرم، همین بوده. همه‌ش حس می‌کردم و می‌ک
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده! 
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلب
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم 
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا میکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که میرسه، ترجیح میدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمی دونم منشاش چیه؛ دنبالش نمیرم. در حد همون خواسته میمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر میشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نمیشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست د
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
 
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.کس
خلاصه رمان چیزهایی هم هست
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
 
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برهه‌ی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. می‌خوام یا نمی‌خوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
می‌خوام یه مشت بزنم تو صورتم.
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد 
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با تو‌چشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست 
 
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن...
ولی سخته... من از عهده‌ی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش،
دیار حافظ
 چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
سلام 
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو 
 
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم 
 
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم 
 
مگه رویام این نبود
+ داداش میای حرفای مردونه بزنیم.
-باشه چشم
+داداش برای آیندت برنامه ریزی کردی؟
-مگه تو کردی؟
+آره، همه باید برا کاراشون برنامه ریزی کنند.
-خوب چی برنامه ریزی کردی؟
+ من اول اندازه امیر خاله می شم می رم پیش دبستانی، بعد اندازه ابوالفضل خاله می شم می رم مدرسه بعدشم می رم دانشگاه.
-خوب
+اونجا می خوام رشته"دکترحیوونا" رو بخونم و دکتر حیوونا بشم.
-پس میای تهران پیش من؟
+ نه من اینجا دانشگاه شهر خودمون می رم که شب ها برگردم خونه که مامان و بابا تنها نباشن
آدم باید از خودش راضی باشه؟ / یعنی به خودش بگه ببین چه موقعیت خوبی داری، ببین چه شرایط مناسبی پیدا کردی، ببین سالمی، زنده‌ای، نفس می‌کشی، کار داری، پول درمیاری، سواد داری، خانواده داری / که نیمه‌ی پر لیوان رو ببینه و خدا رو شکر کنه و از ادامه‌ی زندگیش لذت ببره؟یا باید از خودش ناراضی باشه همش؟ / که پیشرفت کنه... که ایده‌آل‌گرایی رو در خودش تقویت کنه... که بگه من که هنوز چیزی نیستم، به جایی نرسیدم، کاری نکردم، باری برنداشتم، پولی ندارم، شرایط
     یکی دو هفته ای هست خواب شب پسرم مجدد بهم ریخته و من خیلی شبها ازین قضیه کلافه و متأسفانه عصبانی میشدم که نتیجه اون گاها رفتار مناسب و بدون صبر هست. توی این مدت خودم هم خیلی روحیه و جسم قوی ای نداشتم و در نتیجه به بهترین نحو نتونستم عمل کنم. امشب رفتم مطالعه ای بکنم تا ببینم اوضاع از چه قراره و اگر می تونم توی این روند بهبودی بدم و رفتار درستی داشته باشم.
     زمانی که مطالعه کردم دیدم همونطور که حدس زده بودم، بهم خوردن خواب یکی از ویژگی های ا
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 
 
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
 
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 
نمی تونم بنویسم چون می ت
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
بسم الله الرحمن الرحیممدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و ...می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"و الی الله ترجع الامور ...*منزوی
از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون
الف توییت کرده سوبر، آخرین‌چیزیه که موقع پایان دنیا می‌خوام باشم. ولی من جداً دلم می‌خواد سوبر باشم بچه‌ها. وحشت رو بغل کنم و با چشمای خودم ببینم چطوری همه‌ی ترسا و آرزوها و عشقا و نفرتا از بین می‌ره. تک‌تک مرگ‌ها رو با چشمام ببینم. تمامِ صحنه‌های دردناک توی فیلم‌ها رو با گوشت و خونم حس کنم. تمامِ نوزادهایی که تنها و بی‌مادر دارن گریه می‌کنن رو تماشا کنم. درد رو زیر پوستم حس کنم. چون.. این چیزیه که انسانیت همواره بوده. و این درد چیزی بود ک
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون
خسته‌ام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده می‌خواد که بچسبم به شوهرم و همه‌ی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگه‌ایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور می‌بینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بده‌ی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر می‌خوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زی
یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و ا
خب، بیست سال زمان خیلی زیادیه، مخصوصا برای منی که هنوز حتی بیست سال زندگی نکرده‌م! =))
تا بیست سال دیگه، من همسن الان مامان خواهم بود. 
پس قاعدتا ازدواج‌ کرده‌م. از پرورشگاه بچه آورده‌م. 
قله‌های مدارج علمی رو یکی پس از دیگری فتح کرده‌م. :دی
اگر خدا بخواد، یه کتاب‌فروشی باز کرده‌م.
امیدوارم دست‌کم یه زبان دیگه یاد گرفته باشم تا اون موقع!
واقعا چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه، من حتی نمی‌دونم بیست سال زندگی کردن چه حسی داره. =))))) 
بعدانوشت: به
من چلچراغ خانه‌ی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب‌های سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
می‌خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه‌ات بودمیا اینکه جای دکمه‌ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش می‌شد بوسه‌ای بر گردنت باشم 
چیز زیادی از حضور تو نمی‌خواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
دچارم به ملال و چیزی‌رو می‌خوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. می‌دونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. می‌دونم همه‌ی این فکرها عبثه. می‌دونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا می‌خوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه می‌خوام و الا چیزی چنان خواستنی‌ هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
یه جوری شدم انگار می‌خوام همه کار بکنم ولی همزمان نمی‌خوام هیچ‌کار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم 
رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !
 
1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.
2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.
3-حداقل کمانچه رو بزنم. 
4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 
5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .
6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم
میل به ساخت چیزی داشتم و این وبلاگ ساخته شد. یعنی مثل بچه‌دار شدن بعضی زوج‌ها؟! به هدف رنگ و لعاب‌دادن به زندگی یکنواخت شده و محکم‌‌کردن روابط بین زن و شوهر؟! برای ناپدید‌کردن تنهایی آشکار شده؟! یا اینکه به این نتیجه رسیدم که چیز‌هایی در وجودم ارزشمنده که می‌خوام به واسطه غریزه طبیعی‌ام در موجود زنده دیگری از وجود خودم به ارث بزارم؟! یا عاقلانه و منطقی با درایت و تدبر با تمام عشقی که به زندگی و کائنات دارم می‌خوام این وبلاگ را بسازم و تا
این روزا جدی جدی دارم دنیای واقعی میبینم ! 
+ چرا نقاب ها تون دارید دونه دونه برمیدارید ؟ لطفا برندارید ! من واقعا تحمل مواجه شدن با واقعیت ها رو ندارم ! لطفا نقاب ها یتون دوبار بزارید 
+ از این به بعد می خوام برای یه سری آدم ناشناس باشم برای همیشه 
من فکر می‌کنم دوس‌داشتن یعنی اینکه باید روزبه‌روز وضع‌ام از دیروز بدتر بشه و هروقت با همه‌ی این بدی‌ها کنار اومدم، یعنی خودمو دوست دارم. سال‌ها تلاش می‌کنم تا به یه دستاوردی نزدیک بشم و وقتی که به اندازه‌ی کافی، تایید و تصدیق اطرافیانم رو جلب کردم، رهاش می‌کنم. می‌خوام بگم که، من بدون اون دستاورد هم خوبم، من رو ببینید لطفا. از تلاش کردن‌ها فراری‌م، از خوب شدن‌ها فراری‌م، می‌خوام به بدترین شکل ممکن خودمو دوست داشته باشم. فرض که امر
یه وقتایی هم ارزو میکنم مرد عنکبوتی می بودم ، نه به خاطر اینکه جون ادمارو نجات بدم و نه به خاطر اینکه با تار هام از کل شهر اویزون بشمفقط و فقط واسه اینکه بعضی موقع که نشستم و میخوام چیزیو بردارم تار بزنم بهش بکشمش نه اینکه پاشم برم بیارمش
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این شب و روزهای عزیز؛
می خوام یه راهنمایی بگیرم از شما دوستان؛
من پسری 35 ساله مجرد و کارمند هستم، مشکلی که برای من پیش اومده اینه که دختری رو که می خوام و همیشه تو افکارم هست دیگه پیدا نمی کنم از طرفی هم دیگه خسته شدم می خوام قید ازدواج رو کلا بزنم.
واقعا موندم چیکار کنم، از یه طرف مادرم خیلی حساس شدن و هر روز اصرار می کنند برای ازدواج و از یه طرف اونی که می خوام پیدا نمی کنم، تو 2 راهی گیر کردم نمی خوام
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
متن ترانه علی شهریور به نام پرواز بلند

 
عشـق تو مثل یه قـله یسخـت و بلندمن میخوام فاتحش باشمبا یه پرواز بلندخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شمع شو که دلم پروانه ست———————————واسه تو میدم همه هستیموجز تو نمی خوام عشق کسی روتو چشمات من عشقـو دیدمتو نباشی من میمیرمفقط با تو من آروم میگیرم———————————عشـق تو مثلیه سرزمین پر از گل و برگمن میخوام ساکنش باشمتا آخرین لحضه ی مرگخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاش
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
مى خوام بکشمتون ... 
اماده اید؟ 
حالا برید پایین
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
خیلى. زیباست. . 
من مى خوام گریه کنم.. ..T_T
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
خب مردین؟ (دور از جونتون)
حالا باهام بحرفینننننننن
^_^
احساس می‌کنم یک چیزی توی خونم پایین رفته. یک چیزی که دیوارها مانع ورودش شدن. شاید خورشید. دلم میخواد به حال خوبی که‌ میاد سراغم و نوسانیه چسب بزنم. دلم می‌خواد برنامه ای که ریختم رو ببرم جلو و کمی کارهای مورد علاقمو بیشتر کنم و ویتامین حال خوب به خودم تزریق کنم. دلم میخواد متعادل باشم. بله از خدا اینو می‌خوام.
Idontwannabeyouanymore(دیگه نمی خوام توباشم)
بیلی آیلیش درمورد این ترانه می گوید:این آهنگ درمورد اینه که واقعا از خودت متنفر باشی
Don't be that way
اینطوری نباش
Fall apart twice a day
که روزی دوبار از هم بپاشی 
I just wish you could feel what you say
من فقط آرزومه که بتونی اونچه که گفتیو حس کنی
Show, never tell
نشون بده،ولی هیچ وقت بازگونکن
But I know you too well
اما من میدونم که تو خودتم خیلی خوب در جریانی
Got a mood that you wish you could sell
یه حالتی که دلت میخواد می تونستی از شرش خلاص شی 
If teardrops could be bottled
اگه قطره ه
از قدیم گفتن عقل سالم در بدن سالم است. پس تصمیم گرفتم یک رژیم غذایی سالم همراه با ورزش را در پیش بگیرم.
احتمالن در کنارش دنبال یک کار جدید هم باشم. کلا جابجایی کاری با این اوضاع مملکت کار راحتی نیست به خاطر همین می خوام برای مصاحبه کاری خودم را آماده کنم. امیدوارم موفق بشم.
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشت‌ها که هر شب، با ایده یا بی‌ایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف می‌کنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتن‌های اجباری باعث بشه بالاخره پروژه‌های ناتموم نویسندگی‌م رو به پایان برسونم.فکر کنم از سال نود دارم می‌نویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب می‌رسونم. امسال این حسرت
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام د
عشـق تو مثل یه قـله یسخـت و بلندمن میخوام فاتحش باشمبا یه پرواز بلندخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شمع شو که دلم پروانه ست———————----------------------واسه تو میدم همه هستیموجز تو نمی خوام عشق کسی روتو چشمات من عشقـو دیدمتو نباشی من میمیرمفقط با تو من آروم میگیرم———————----------------------عشـق تو مثلیه سرزمین پر از گل و برگمن میخوام ساکنش باشمتا آخرین لحضه ی مرگخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شم
عشـق تو مثل یه قـله یسخـت و بلندمن میخوام فاتحش باشمبا یه پرواز بلندخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شمع شو که دلم پروانه ست———————----------------------واسه تو میدم همه هستی موجز تو نمی خوام عشق کسی روتو چشمات من عشقـو دیدمتو نباشی من میمیرمفقط با تو من آروم میگیرم———————----------------------عشـق تو مثلیه سرزمین پر از گل و برگمن میخوام ساکنش باشمتا آخرین لحضه ی مرگخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شم
عشـق تو مثل یه قـله یسخـت و بلندمن میخوام فاتحش باشمبا یه پرواز بلندخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شمع شو که دلم پروانه ست———————----------------------واسه تو میدم همه هستیموجز تو نمی خوام عشق کسی روتو چشمات من عشقـو دیدمتو نباشی من میمیرمفقط با تو من آروم میگیرم———————----------------------عشـق تو مثلیه سرزمین پر از گل و برگمن میخوام ساکنش باشمتا آخرین لحضه ی مرگخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شم
من دیگه توییِ تو رو دوس ندارم. خاطرات تو رو دوس دارم. کسی که از ۱۶ خرداد تا امروز کنارم نبوده رو چرا باید دوس داشته باشم؟ کسی که تو بحرانی‌ترین شرایط کنارم نیست. کسی که تحقیر می‌کنه، سرکوب می‌کنه، کتک می‌زنه.گورت رو. از زندگی من. کاملا گم کن. کاملا گم شو. فکر کردن به هر چیز مربوط به تو باعث ایجاد سرگیجه و حالت تهوع و عصبانیت مضاعف در من میشه. می‌خوام یه چیزی رو بشکنم. مثلا استخون ساق پای تو. یا فک دوستای کثافتت.گمشو بیرون.
سلام این یه پست موقت که ازتون راهنمایی می خوام
من میخوام یه mp3 player خوب بخرم مشخصاتی که ازش می خوام اینکه صفحه نمایش داشته باشه،شارژ رو به مدت بالایی نگه داری کنه و کیفیت صدا ی متوسط به بالایی داشته باشه و قیمت اون برای من خیلی مهمه قیمتش از ۱۰۰ هزار تومن پایین تر باشه.
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونه‌هام نشسته و پام ُ سنگین می‌کنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان می‌گن خلاف نظر اون غول روی کول‌تون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود. 
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان می‌گشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحه‌ی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایب‌ش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیده‌بودم، گریه می‌کرد و می‌گفت سرطان‌‌ش برگشته، امسال دیدم که یک‌سال گذشته ا
امروز رفته بودم ازمایش خون . بعدشم رفتم طب سنتی برای لاغری ... عزمم رو جذم کردم برای تغییر سبک زندگی و لاغر شدن .
دیشب یکی از دوستام داستان هام رو خونده بود و خیلی تعریف کرد.  
باید به زودی داستان ها رو ویرایش کنم و بفرستم برای یه انتشارات. 
می خوام با خودم مهربون باشم . هم با جسمم هم با روحم. 
باید برای همه کارهام برنامه ریزی کنم . 
عشـق تو مثل یه قـله یسخـت و بلندمن میخوام فاتحش باشمبا یه پرواز بلندخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شمع شو که دلم پروانه ست———————----------------------واسه تو میدم همه هستی موجز تو نمی خوام عشق کسی روتو چشمات من عشقـو دیدمتو نباشی من میمیرمفقط با تو من آروم میگیرم———————----------------------عشـق تو مثلیه سرزمین پر از گل و برگمن میخوام ساکنش باشمتا آخرین لحضه ی مرگخوندن من یه بهانه ستیه پیام عاشقانه ستاگه صدامو می شنویتو شم
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و  دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
هروقت کسی راجع به عشق صحبت می‌کنه، احساس می‌کنم قلبم فلجه. احساس می‌کنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچه‌ی شیطون اون رو دیده و به جای این‌که پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیق‌ترش می‌کنه. احساس می‌کنم اسفندیارم. از رویین‌تن بودن به خودم غرّه‌ام، تا این‌که رستم زه کمونش رو می‌کشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه می‌کنه. احساس می‌کنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همون‌جا ضربه می
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو  برسونموشون  و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
دلم برای پیتر تنگ شده. من معمولاً دلم برای کسی تنگ نمی‌شه. معمولاً سراغ کسی رو نمی‌گیرم، از کسی خبر نمی‌گیرم، احوال کسی رو نمی‌پرسم، به کسی نمی‌گم بیا بریم ببینمت. نه که دلیل خاصی داشته باشه، صرفاً چون نمی‌خوام مزاحم کسی بشم. و البته اینم هست که نمی‌خوام با جواب منفی دیگری روبه‌رو بشم، مگر اینکه اون فرد به نظرم خیلی قابل توجه باشه. و به غیر از این موارد، آدمای زیادی نیستند که به نظرم خسته‌کننده نرسند. پس بیشتر سعی می‌کنم پذیرنده باشم، پ
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم می‌گفتم بهت. دلم می‌خواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر می‌شه
می‌دونید، یه قسمت خیلی جالب زندگی‌ای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بن‌بست معنا نداره. یعنی من تو سخت‌ترین شرایط حتی وقتی می‌خوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمی‌تونم!
به محض این که می‌خوام اینو بگم، راه‌های نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راه‌های نرفته‌ای که خیلی سخت و عجیب و طاقت‌فرسا باشن، نه، همین یه سری راه‌حل‌های معمولی.
+ البته گاهی انقدر خسته‌ام که حوصلهٔ همین راه‌های معمولی رو هم ن
قرارم این بود که از هشتم فروردین رسماً مثل یک جنگجو با مشکلات و محدودیت های بدنی و ذهنی مبارزه کنم.نتیجه این جنگ باید اونی باشه که می خوام.
میدونم ممکنه این حمله های عصبی تا آخر عمر هیچ وقت منو رها نکنند ولی می تونم باهاشون زندگی کنم.هر کی هر چی میخواد بگه.به نظر من شجاعت میخواد اینکه دنبال چیزی بری که بقیه به خاطر دست نیافتنی بودن بهش می خندن!!!...
و من میخوام از امروز شجاع باشم...
شب بخیر...
Be brave...Be strong...Be you
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد…
ادامه مطلب
نمیدونم چرا از ته دلم میخوام این دختر و تا جایی که میتونم حمایت کنم.
برای کم شدن حساسیت های من و کوه بودن واقعی لازمه که تو این برهه از امتحانات حواسم هم به خودم و در عین حال به لیلا باشه ، می خوام احساس کنه که من پشتش ایستادم و میتونم ادامه بدم و اینجوری هم حال اون و هم حال خودم و بهتر کنم
سخت گیریایه خیلی کمتری از لحاظ بعد اجتماعی باید تو جریان باشه و بیشتر به بعد فردیت بپردازه و موفقیت های اساسی تو این زمینه بپردازه هر روز هر روز باید حواسم به
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه 
عه لعنت به تو دنیا 
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم 
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد 
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
گر گناهی می کنی در شب آدینه کن
تا که از صدر نشینان جهنم باشی
این بیت رو از دوست پسر یکی از دوستام یاد گرفتم. این روزها خیلی برام مصداق پیدا می کنه و خیلی بهش فکر می کنم. واقعا راست میگه ها! آدم خطا هم می خواد بکنه درست خطا کنه! والا دیگه. اصلا خیال نکنید می خوام بحث اخلاقی کنم و مثل همیشه ادب و اخلاق رو ترویج بدم ها. ابدا! امروز می خوام اتفاقا از بی اخلاقی براتون بگم. و ازتون خواهش کنم اگر بی اخلاقی هم می کنید، حرفه ای بی اخلاقی کنید. مثال زدنش فعلا ب
دچار خودسانسوری شدم.
هر متنی که منتشر می‌کنم، بعد یکی دو روز، پیش نویسش می‌کنم.
تقریبا از هر چیزی که می‌نویسم متنفر می‌شم.
از جملات کتابی حالم بهم می‌خوره و نمیدونم چرا انقدر خودمو مقید کردم به کتابی نوشتن.
از نوشتن و گفتن هر چیزی پشیمونم.
حتی از حرف زدن با آدم‌ها هم متنفرم.
من یک تماما برونگرا بودم که برون‌ریزی اصلی‌ترین راه و کارآمدترین راه برای رسیدن به آرامش بود برام.
اما حالا از حرفی که به کسی می‌زنم پشیمونم.
نمی‌خوام با آدما ارتباط
بالاخره کنکور رو دادم و تموم شد!فارغ از اینکه خیلی ناراحت بودم که بیشتر نخوندم که لااقل خیالم آسوده باشه که جایی که می‌خوام قبول شم، از اینکه تا آخر تابستون پرونده‌اش بسته شده بسی خوشحالم!
هنوز اون جور که باید استراحت نکردم، بعد کنکور که خیلی خسته بودم و همش افتاده بودم، روز جمعه به نظافت خونه! گذشت، و از شنبه هم اومدم سرکار! ضمن این‌که به دوستم قول دادم تا دوشنبه تمرینش رو براش انجام بدم! و همچنان پرونده پروژه کارشناسیم و اون یه درسی که می
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
Here 
چشم هام پوشونده شدند
باخون پوشونده شدند
بهم بگو چرا
دروغ نمی گم
 
یه باد سرد می وزه
حس میکنم چشم ها رو منه
تمام دردی که در رگ هام در جریانه
 
دستان گره خورده من بی حال می شن
همه به من سنگ پرتاپ میکنن
اما من نمی تونم فرار کنم
 
این اصلا بامزه نیست
این برای کیه؟
لطفا یکی به من بگه
حالا در این مسر سوزان روی اتش
 
لطفا من نمی خوام فریاد بزنم
(چشمان شیطان می اید، چشم ها بازه،چشم ها بازه)
 
لطفا نمی خوام فریاد بزنم
(فریاد بزن ، فریاد بزن ،فریاد بزن)
در
وقت‌هایی که می‌گن تو و داداشت شبیه همین، می‌خوام یه آتش گنده درست کنم، و قدم‌رو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی می‌خوام بگم این‌قدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!
 
پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتش‌نشان با سنسوری‌، چیزی می‌سازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتش‌نشان‌های
سلام بعد از یه مدت خیلی طولانی! اصلا توی ذهنم نبود که امشب بیام و اینجا یا حتی جای دیگه بنویسم اما اومدم. دلیل اصلیشم این بود که فکر می‌کنم امروز یا بهتر بگم این مدت یه چیز خیلی مهم توی زندگی رو فهمیدم. یه چیز خیلی ساده: زندگی نه سفیده و نه سیاه. من نه سفیدم و نه سیاه و یه ترکیبی ازشم. درصد زیادی از این سیاهی ها رو نمی توونم نغییر بدم و تا آخر عمر هست و من باید قبولشون کنم و به قول اینجأیی ها باهاش کول باشم ولی این به این معنی نیست که سعی نکنم حتا یک
ذهنم شلوغه... می خوام بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم! اگه بذارند !
امشب داستان سونیا از یودیت هرمان رو خوندم...
قراره یکی از داستانهام رو ادیت کنم... امروز توی کلاس خوندم...
کارهای روزمره و نق نق و انتظارات اطرافیان وقت و تمرکز برام نمیذاره...
هر روز یه خبریه و یه کارهایی پیش میاد ... نمیذارن تمرکز کنم...
گاهی دلسرد میشم از همه چی ... گاهی هم دلم گرم میشه که همه چی درست میشه ... باید بنویسم... باید امیدوار باشم...
نمی دونم...
سلام
من دختر کمال گرایی هستم. دوست دارم تو هر چیز بهترینش رو داشته باشم. تا الان زندگی متعادلی داشتم ولی حالا برام ازدواج مسئله شده، به این صورت که دوست دارم بهترین پسر و تو زندگیم داشته باشم.
تو اطرافیان اصلا چنین موردی نمی بینم. با توجه به این که دانشگاه تهران و بهترین دانشگاه میدونم و همچنین اساتیدش رو، فرض کردم که بهترین افراد جذب اون جا میشن و اگه من بتونم با یکی از اون افراد ازدواج کنم، میتونم بهترین زندگی رو داشته باشم. پس تصمیم گرفتم ه
و خدا دلتنگ بود باران را آفرید...
‏می‌خوام یه پست با مضمون بارون قشنگی که داره میاد بنویسم و بگم:
ببار بارونو
دلم داغونو
نمی‌خوام عشقه
بدونه اونو و...
ولی خب واقعا تو فاز دپ نیستم و اصلا هیچ حس شکست عشقی یا از دست دادن کسی یا نرسیدن به کسی و ... ندارم!
حال دلم همونجوره که می‌خواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمی‌تونه چیزی که می‌خوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی می‌خوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح می‌دهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
این دومین غروب جمعه ست که من دارم بیشتر کار می کنم.
هفته پیش یه دفترچه درست کردم و کل کارام رو اون تو نوشتم.
هرروز یه تعدادیش کم شد و یه تعداد دیگه ای بهش اضافه شد.خوبیش اینه که دیگه هاج و واج نمی مونم که چی کار دارم و چی کار باید بکنم.
+ بعضی اتفاقات مثبت، یهویی تو زندگی رخ می دن، نمیشه از قبل براشون برنامه بریزی.
++می خوام دیگه مثبت اندیش باشم.
آقا تا حالا شده تویه مکانی یا شرایطی قرار بگیری که  باورت نشه 
الان من دقیقا همین حال را دارم 
اومدم خونه ای پدرم ،اومدم حرم امام رضا ... وای انگار گیجم .. من کجا اینجا کجا .... من اصلا تا هفته پیش فکرشا نمی کردم  اینجا  باشم 
خوب حالا چی بهشون بگم ...
نشستم رو به رو حرم ... می خوام حرف بزنم ... یکی تو دلم میگه بگوو دیگه 
بگو چی می خوای.... مگه منتظر این شرایط نبودی 
احساس می کردم تو آغوش پدرم هستم و تموم درد ها و ناراحتیام رفته
تمام وجود  شده بود شکر شکر ش
 
عاشق واقعی می خوام که قلبم را زیست کنه
عاشق واقعی می خوام که ذهنم را خوانش کنه
عاشق واقعی می خوام که جسمم را سیر کنه
عاشق واقعی می خوام که روحم را تماشا کنه
عاشق واقعی می خوام که عشقم را فهم کنه
عاشق واقعی می خوام که نگاهم را معنا کنه
 
متأثر از پستِ آهنگِ عربی اشکان ارشادی
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خا
دیشب بالاخره انیمیشن inside out رو دیدم. 
واقعیتش اینه که من خیلی اهل فیلم و کارتون - به خصوص کارتون- نیستم و هر فیلمی رو باید حداقل ۱۰ بار نیت کنم که ببینم تا واقعا بشه ببینم. در مورد کارتون شاید ۱۵ یا ۲۰ بار!
تصور این که یک سری موجود کوچیک شبیه خودمون تو مغز ما زندگی می‌کنن و هر کدم مسئول بخشی از رفتار و احساسات ما هستن، خیلی جذابه. یه جورایی به واقعیت هم نزدیکه. فقط اون موجوات تو واقعیت تا این حد مستقل نیستن و شبیه آدم‌ها نیستن و ...
راستش خیلی تو فک
برای امسالم باید چندتا هدف‌گذاری داشته باشم؛ 
حداقل ۲۰ تا کتاب بخونم ~ در زمینه اخلاق و رمان حداقل ۳۰ درصد باشه.
در مکالمه انگلیسی و دایره‌ی لغات پیشرفت محسوسی داشته باشم.
آلمانی هم بتونم مکالمات ساده داشته باشم. ~ اولویت نیست.
حداقل یدونه سیستماتیک ریویو و یا دوتا ارجینال آرتیکل مشارکت داشته باشم.
کاهش مصرف گوشت
~ اگه بتونم تمرین ریاضی و نوروساینس
۳۶۵ روز از من باز هم گذشت.یکسال من بزرگتر شدم نمی دانم دران توانستم (بزرگ) شوم یا نه..توانستم همانی باشم که دوست دارم یا نه. شایدآنطوری که می خواستم باشم  نبودم ولی به چشم برهم زنی یک ســــــــــال گذشت.  روزهایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم، و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم.. روز هایی که دلی بدست اوردم و عشق ورزیدم، و روزهایی که دلی شکستم و … روزهایی که دویدم تا برسم ، و شب هایی که خوابیدم و بیخیال شدم از رسیدن.. روزهایی که فکر کر
شاهزاده از دیروز مریضه. 
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم. 
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمی‌خواد بری مدرسه. 
میگه: پس‌فردا می‌خوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من می‌خوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبه‌ام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علم‌آموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
چند روزی میشه که با مح آشنا شدم یه بچه‌ی ۲۱ ساله و البته از این تریپای غمگین و پیرطور. اولش با موسیقی شروع شد. اون برام موسیقی میفرستاد شبا و گوش میدادیم. یه روز بهش گفتم موسیقی برام خسته کننده‌ست، کمی ناراحت شد، شبش خوابیدم و نصف شب که بیدار شدم دیدم نوشته موسیقی که تعطیل ولی خب همینجوری شب‌بخیر خالی، دلم خوش شد به حرفش و ازش خوشم اومد تا اون روزا فکر می‌کردم دوروبره ۲۵ سالش باشه، یه شب پی‌ام‌اس فشار اورد و گفتم می‌خوام باهام حرف بزنی بعد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها